فصل چهار ده از کتاب مندر گذر گاه به ندامت دیدم گدا با شاه در خرابه ای با هم داشتن مذاکره ی پناه هر دو اسیر موضو ع ای در گیر شاه ازنق نق گدا به تنگ امد ه بود واز حرفهای او به نعبی سر به سنگ امده بود با صدای بلند گفت در قلم رو حکم رانی چون منی گدا یی چون تو بی لایق وراجی کنی شهن شوکتم حد بردی از یاران من بس سیلی خوردی گدا گفت قبله عالم به سلامت به فرمایید تا چیست سخن گفت شاه به همرهان با گدا تنهایم کنید بعد رو به گدا کر د و گفت ای گدا ی اواره از این شکل برون ای ودر سلطان خانه ی من به مقام دگر ای گویم تو را اسب لباسی دهند از نسل بزرگان ایالی دهند در این سر ای خفت تاجه ز ماندن زیستن پشت سر از تو نبا شد خبری از پسر هر چه بافتی پنبه در اید خاک به سر خرمن عمر نا کوفته به باران دهی مردم روی به تو بر دارند از نکبت خاری لقمه ای چون خورد سگان خوردی از بوی بدت بیمارکردی همه میران بس نباشد به تو این رفتار ز میان گفت گدا چند گفتی یک بشنو نشود که همیشه بزرگان گویند سخن برای یک بار هم شده شنونده باشید عالی مقام شما بر بند سخن کم کن و بشنوز میان یک بار ز کبر غرورت بکا و به جایی که نشستی نگاه امروز با گدا در خرابه ای از خرابه بگو و گدا از خوراکم بخور گر چه بییاد به مزا جت ملا شاید کمی درک کنی حال فقیر و گدا بر تخت که نشتی بفهمیمی حال دل ما شما گفته ی خیر شما همین بست که ازار دهی بر سر خزانه بنشستی امار دهی من مالی خور م که به حلام دادند از برای سلامت احل جهانم دادند در لقمه تو ریزدخون سغیر کبیر ارگ شاهی که تو باشد بدست خبیر زره زره اش نفسی دارد از اشک ستم همه دیوارش صدا دارد از کله غریب و غنی بعد هم این کاخ خرابه شود مقام تو چون من کنه و اواره شود نه از تو باشد نه کس که به نازی از بال او هوس چند روزی تو در ان مهمانی جند روزی بخور تا توانی این مامله در حیاتت باشد و چندی دگر پایانی این امات باید سالم به صاحبان بر گردانی گر در قلف بندش هم کنی باز شود به ارامی ببری در ان دنیا حساب و بندگی کنی از نسل بزرگی جز دست به خون آلوده کنی نبری و از نسل بزرگی که داند نت جز نفرین و لعن که مردم کندت تو کجا دانی طوفه ی بزری نبود دزدی عاقبت من معلوم است چون ز کسی خرده نگریم ستم اما مرگ ما شکل همست هر دوی ما یک کفن بیش نبریم بعد سر من از یادها بروم تو بمانی با با نعل نفرین ها که گزاریدی به ارث بعد من جها ن را اب گیرد چه اثر از جان که نیستم به نظر حال خود بده انصاف تو گدایی یامن من در خرابه ی بی صاحب کنم گزران تو در کاخی که نمی دانی ازچه صاحبان ان زن فرزند که گفتی همه متای این سرایند هر چه بسته می بری که از ان سرایند غدایم نیست ِلذیز ولی به از خوردن مال یتیم برو فکر به حال خود نما که عاجزی از از دیدن هر فضا این جها زندانی در هر مکان هر زده ی گوشت بدنت خورند هزاران نعل بندبه بند بپا پیر زنی بیوه زنی تو را تنها نگیرند اسیربند که دشمنات هزار اندر هزار
|