شعرناب

تـمـریـن مـرگــ..


و من هر قدم را که مي روم نمي دانم دورتر مي شوم از خودم يا که در امتداد مسيري رو به زوال پر از سوال مي شوم از جواب هايي که خود سوال خودَند!
باد سردي که مي آيد از پــايــيــز نيست که بود اگر، من حالم بد نبود اينقَدَر!
زخما دهن وا مي کنند..
وقتي دل از دشنه پره..
چشم هايم حريص تر از هر بار، تابلويي را مي خواهد که مضمون نوشته هايي که جلوي چشمم مي رقصند را به يک بيمارستان يا درمانگاه يا حداقل يک مطب ميهمان کنند تا شايد ترميم شود صداي بي صداي اين همه زخمي که دهن باز کرده اند و خفه نمي شوند و من چقـــدر کودکانه دلم را خوش کرده ام به اين خيال محال که زخم هايم همه از دشنه است!
به تابلويي مي رسم که رويش نوشته اند ((مريض خانه))...اينجا چقدر شبيه قطعه ي مرگهاي مشکوک است و من انگار که از جايي آنطرف مرزهاي سال هاي بوف کور مي آيم! پايم را درون مريض خانه که مي گذارم هيچکس نيست! چيزي زير پايم ليز مي خورد ... شايد هم اين منم که ليز مي خورم روي چيزي که تمام سنگ فرش زير پايم از اوست!
دست منو بگير که پام..
رو خون عشقم مي سُره..
اين عادت اين شهر را هميشه دوست نداشته ام که من هنـــــــــــــــــــــوز نکُشته، همه جا پر از خون مي شود!! از مريض خانه که بيرون مي آيم خيابان عوض شده و پر از کوچه هاي فرعيست که قبلا هيچ نبود! و من سرگشته مي مانم در اطناب خوش صداي اين نوا که
بگو که از کدوم طرف
ميشه به آرامش رسيد؟؟؟!!!
هـذيـان مي گويم باز يا اينکه خود بخشي از هـذيـان کسي شده ام که خــاب مي بيند؟! کاش بيدار شود
زودتر که من کار دارم و خسته ام از هذيان تکراري اين ديوانه اي که خـاب مي بيند!!
در سالن مترو ايستاده ام. صداي نکره اي از پشت بلندگو به من مي گويد که پشت خط قرمز بايستم! ياد حرف
هاي خواننده جــذامي وبلاگم مي افتم.((وبلاگت چرا به روز نمي شه قـاتـل؟..تنبل شدي زياد..))! جــذامي
هميشه راست مي گويد بايد چيزي بنويسم. روي تن قطاري که جلوي خط قرمز در چشمانم نشسته يک پست
طولاني مي نويسم اما قطار مي رود و مي برد نوشته هاي من را هم! صداي آزار دهنده ي پشت بلندگو اين بار
اسم مرا صدا مي زند و دستور مي دهد که پشت خط قرمز سکو بايستم. خوب شد اسمم را گفت يادم رفته
بود که قـاتـل ام!!
تحکم صدايش که انگار دستور دادن را نشخوار مي کند، بد مي کند حالم را. از خط قرمز مي گذرم..مي پرم
پايين و روي ريل هاي قطار مي ايستم. اين طرف راست است و آن طرف چپ! راه تونل سمت چپ را مي روم!
صداي احمقانه ي پشت بلندگو ديگر دارد خودش را مي کشد اما چکار مي تواند بکند براي کُشتن قدم هاي
مني که راهي ِ کشتنم!! در تاريکي تونل چشم هاي روشن قطاريست که به استقبال محکمه ي من مي آيد و
من در فکرم که چطور شکايت اين شهر متهم را به پيشگاه راننده ي قطاري ببرم که به سمت من مي آيد قدم
قدم. چشم هاي قطار با چشم هاي من که يکي مي شود چيزي درون رگ هايم منهدم مي شود و سنگفرش
مريض خانه پر مي شود از خون گرمي که هنوز Oمنفي است!
کسي که چهره اش صورت ندارد دست من را مي گيرد تا پايم سُر نخورد روي اين همه سطح لزج خيس بي
معني! با شبهي که صورتش چهره ندارد به پياده رو مي رويم. ساعت چند بايد باشد؟! اي داد...ساعت صفحه
درشت بند سرمه اي ام باز کجاست؟!! بود شايد اگر، من اين همه سرگردان نبودم حالا با ذهني که همه ي
سوالش اين است که چند است ساعت؟! پياده رويي که مي رَوَمَش نه تنگ است و نه پر شده از هجوم
خوشرنگ نارنجي هاي خوشمزه ي من..
و من تــمـريـن مــرگ مـي کـنـم...


1