شعرناب

قصل سیزده از کتاب من

ادامه فصل یازده
با دنیا یی نفرت از اها لی ان خانه از انجا بیرون
رفتم در را چشمم به هر مردی می افتاد
نفرت را در وجود او می دیدم فکر می
کردم همه ی مرد ها مثل همند
بی هدف به را ادامه دادم سر گردان بودم
که به کجا پنا ببرم مغرب بود همان طور که
قدم می زدم سرم پایین بود به جایی نگا ه نمی کردم
صدای اذان به گوشم رسید خودم را جلو
مسجد دیدم گفتم امشب می روم در
مسجد می مانم یه سه کنجی بود به انجا
رفتم و چادرم را گرفتم نشستم دیدم
چند تایی مرد آمدند نماز خوانند و رفتند
پیر مردی آمد بیرو در های داخل را بست
خواست در ورودی را هم ببندد که بد شانسی
چشمش به من افتاد گفت شما کیستی
اینجا چه کار می کنی گفتم من در تهران
کسی را ندارم امشب اواره ام گفت اینجا
جای گدا ها نیست برو سراغ همان ها
گفتم پدر جان رحم کن من گدا نیستم
گفت اگر گدا نیستی برو مسافر خانه
گفتم بلد نیستم گفت کجا بودی از کجا
آمدی انگار باید حقیقت را می گفتم
گفتم من دختر خوانده خانمی بودم نزدیک
نزدیک سی سال است که در خانه او کار کردم
خانم مریض شد اورا به خانه سالمندان
بردند و خانه را فروختن مرا هم امروز
از خانه بیرون کردن مثل اینکه پیر مرد
قبول کرد که راست می گویم گفت خب
بیا امشب را اینجا بمان فردا برو یه باریکه ای
یک متر نیم در دو متر بود یه گلیم هم
کفش پهن بود رفتم در آن آتاق انگار خدا
دادم خوشحال نشستم که پیر مرد در زد
کمی نان و یخنی اورد گفت بگیر و رفت
ان شب من نفهمیدم که پیر مرد به کجا رفت در
مسجد نه ماند فردا پیر مرد گفت حالا می
توانی بروی گفتم باشه بقچه را بر داشتم
از در بیرون آمدم نمی دانستم کجا بروم دیدم
پیر مرد گفت حالا کجا به کجا می روی گفتم من جایی ندارم
پولی هم ندارم گفت خدا یا به تو پناه
می برم این بنده ی درمانده ی شما است
چطور از خانه تو بیرونش کنم گفت برو در
همان اتاق بمان تا شاید خداوند فرجی کند
من در مسجد اقامت کردم و از پیر مرد
گفتم من کارهای مسجد را انجام می دهم
در ان مسجد هر روز ختم رفته گان بود
من کار های خدماتی مسجد را انجام می دادم
هم کمی پول به من می دادند و هم غذا
تا سه ماهی گذشت و من نفهمیدم
که ان پیر مرد شبها کجا می رود من تازه
مزه ی ازادی را دیده بودم خیلی خدا را شاکر بودم
تا یک روز یه خانم میان سال امد گفت که
این پیر مرد الان سه ماه است که خودش
آواره شده می رود در مسافر خانه می
خواهد خدا را خوش نمی اید یک عمر در
این مسجد خدمت کرده حلا ایجور بشود
من خجالت کشیدم پا شدم بقچه را بر داشتم
خواستم از در بروم بیرون که پیر مرد دم
در بود گفت کجا می روی گفتم نمی دانستم
که شما را اواره کردم بخشید گفت بر گرد خدا بزرگ
است امروز گذشت فردا همان خانم امد
گفت من خانم یک تاجر این محله هستم
بیا در خانه ما تا پیر مرد از اواره گی در بیایید
گفتم باشد که پیر مرد نگذاشت گفت اینجا
خانه خداست او هم بنده خداست من نمی توانم
او را به خواطر خودم بیرون کنم جواب خدا
چه بگو یم چند روز دیگر هم گذشت
باز همان خانم آمد گفت من به تدبیر
دیگر فکر کردم گفت این پیر مرد زن ندارد
بیا با اوازدواج کن یه باره پشتم لرزید
من چه گذشته ی تلخی داشتم حالا با متولی
مسجد اگر حقیت را بگم اوارگی را چه کنم
نگویم خدارا چه کنم به این پیر مرد
که مرا پنا داده خیانت کنم مانده بودم
که دو بار ان خانم امد و اسرار کرد یک
مرد را که عاقد بود را اورد ه بود
پیر مرد متولی هم امد من قافلگیر شدم
نمی توانستم از گذشته چیزی بگویم
ناچار به پنها ن کردن ان مصبت ها شدم
عاقد گفت حاضرید شما را برای این مرد
عقد کنم گفتم هر چه خانم بگه
گفت اسم گفتم زهرا گفت اسم فامیلی
گفتم نمی دانم به پیر گفت شما چه می
گویی پیر مرد گفت بنویس زهرا مسجدی
من به عقد ان پیر مرد در آمدم در همه باریکه ی کوچک
بقیه در فصل بعد


1