شعرناب

کاریکلماتورهای خاک خورده من

وصله پینه های جیبم را عنکبوتها میدوزند
چراغ را بستم تا لامپ مغزم روشن شود
در جاده قلبم پیچیدن ممنوع است
ماهی در تنگ تمرین آزادی میکرد
کیفم کوک بود ساعت زنگدار را خاموش کردم


1