غروب افتخار پارت سوم - مس...یح صداها گنگ و نامفهوم میشوند و تنها سیلیهایی را لمس میکند که در آن لحظه، حکم نوازشی برای آرامش رسیدن دارد. **** گرمای عجیبی را پشت پلکهایش حس میکند، با اینکه تمام تنش را کرختی عجیبی فرا گرفته سعی میکند تا دستش را بالا بیاورد و چشمانش را باز کند. - آخ سر...م! لعنتی یکی پردهها رو بکشه! - دکتر، دکتر، دکتر؛ بیمار به هوش اومده! توان اینکه چشمهایش را باز کند را نداشت اما بخاطر هرج و مرجی که در اطرافش حس میکرد با اندکی تعمل یواش-یواش چشمهایش را باز میکند؛ با دیدن اتاقی سر تا سر سفید، پر از دم و دستگاه و دکتر و پرستار با بهت زمزمه میکند. - چه اتفاقی افتاده؟ - آقای طالبزاده حالتون خوبه؟ صدام رو میشنوید؟ اگه آره پلکهاتون رو تکون بدید! لبان خشکش را با زبان تر میکند و با اندک فشاری بر گلویش مسابقه را زمزمه میکند. دکتر با چشمانی جمع شده سرش را به سمت قهرمان کشتیگیر ایران خم میکند و میگوید: - حرفتون رو یک بار دیگه تکرار کنین؟ از فشاری که برگلویش وارد کرده دچار سرفههایی خفیف میشود ولی کماکان سعی در صحبت دارد. - مسابقه کشتی دارم، باید برم! دکتر نگاهی به پسرجوان میاندازد و با فکری مشغول پروندۀ پزشکیاش را برمیدارد و هم زمان با نوشتن اطلاعاتی شروع به سوال پرسیدن میکند. - شما چند سالتونه؟ مسیح بیحال نگاهی بیفروغ به دکتر میاندازد و میگوید. - بیست و پنج سالمه! - الان ما دقیقا تو چه سالی هستیم؟ - دکتر این چه سوالیه؟ من باید برم چند ساعت دیگه مسابقم شروع میشه! دکتر میانسال با تجربهای که طی چندین سال طبابت جمع کرده به بیمار مقابلش نگاه میکند و با تأسف سری تکان میدهد. - شما باید تحت نظر باشین متاسفانه فعلا امکان شرکت در هیچ مسابقهای رو ندارین! - من این همه سال زحمت کشیدم، کلی حرف خوردم، از خونوادم طرد شدم و نیازی نمیبینم شما بهم دستور بدین چیکار کنم؛ من حالم کاملا خوبه بگین بیان میخوام برم! بدون توجهای به داد و بیدادهای مسیح پرستار شیفت را صدا میزند و دستور تزریق آرامبخش میدهد و به سوی خانواده مرد جوان میرود. - باید مطلبی رو عرض کنم و بهتره به اتاق تشریف بیارید. - دکترجان حال پسرم چطوره؟ کی میتونیم ببینیمش؟ - تا چند ساعت دیگه به بخش منتقل میشن، ولی قبل اون باید مطلبی رو خدمتتون بگم. نفس عمیقی میکشد و با توکل به خداوند شروع به صحبت میکند. - متاسفانه نمیدونم چطور باید بگم، ولی پسرتون فکر میکنن هنوز در سال نود و هشت هستن و امروز هم مسابقه دارن! حافظه ایشون تموم اتفاقهای سال نود و هشت و قبلتر به خاطر دارن، ولی بعد از اون کاملا فراموش کردن و به نوعی میشه گفت حافظه ایشون تموم وقایع دردناک رو بخاطر دارن! حاج حیدر با دستانی لرزان به سمت زنش میرود و دستانش را هالۀ دورش میکند. - یا صاحب الزمان، پسرم پسرم چی شده! - مادرجان آروم باشید، میتونیم با کمک همدیگه و تلاش حافظش رو برگردونیم، خاطرات یکی از کلیدهای اصلی برای خوب شدن بیمار هستن! باتوجه به تعریفهای دخترتون، مسیح قبل شروع مسابقه درگیری فکری داشته! از جمله فشاره روحی و روانی، حاشیهسازی مردم، تهمت زدنها و حمایت نکردن خانواده مخصوصا پدرشون که الگوی مسیح بودن! لرز بر صدای بینفس حاجی مینشیند و با ناراحتی دکتر را برانداز میکند. - الان چه کمکی از دست ما ساختس؟ - بعضی وقتها قدرت علم نیست که به بیمار کمک میکنه بلکه قدرت محبت و خاطرهای شیرین و تلخ هم میتونه بهبود ببخشتش و برای مسیح هم باید بگم تنها راه کمک این هستش که با خاطراتش رو به راه بشه! « زمان حال » لبخندی چهرۀ حاضرین را در برمیگیرد و مجری با اندکی مکث متحیر میپرسد: - هیچ فکر نمیکردم کشتی گیر خوش آوازهای مثل شما همچین گذشتهی دردناکی داشته باشه! مرور خاطرات سالها قبل باعث شده بود تا تنش دچار کرختی عجیبی شود، خیلی سال بود که دیگر به آن زمانها فکر نمیکرد؛ لبخندی تلخ در جواب مجری برنامه ورزشی میزند و به نقطهای از دیوار صدا و سیما نگاه میکند. - اگه حرفم رو فضولی برداشت نمیکنید، برام سوالی پیش اومده! با صدای آقای هاشمی مجری برنامه نگاهاش را از دیوار پشت سرش میگیرد و با اندکی تامل بخاطر هواس پرتی که پیدا کرده بود، خودش را جلو میکشد و دستانش را بر کاناپه کرمی رنگ مخملی تکیه میدهد. - نه این چه حرفیه! بپرسید. - شما گفتید که دکتر به پدر و مادرتون پیشنهاد دادن شما رو با خاطراتتون رو به راه کنن و خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟ - من اون روزها حالم اصلا خوب نبود، انگار تو دنیای دیگه سیر میکردم، من بعد از صدای ضبط شدهای که رفیقم گذاشته بود دچار تشنج شده بودم و موقع شرکت تو مسابقه و برنده شدنم تا تصادف هیچی به یاد نداشتم، بعد اینکه از طریق کلیپی که خانوادم تهیه کرده بودن و هر کدوم از اعضای خانوادم به صورت جداگونهای خاطرات رو تعریف کردن من تموم گذشتم رو بخاطر آوردم و حالم به شدت بد میشه؛ سه روز کامل به علت شوکی که بهم وارد شد بیهوش میشم و...
|