شعرناب

یوسف محمدی شاعر کرمانشاهی

آقای "یوسف محمدی" شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی نوروز ۱۳۶۱ خورشیدی، در کرمانشاه است.
ایشان تحصیلاتش را در مقطع مهندسی معماری و ارشد تاریخ گذرانده و از سال ۱۳۷۸، به شعر و ادبیات روی آورد و در این راه، از راهنمایی‌های استاد "رضا حدادیان" بهر‌ه‌گیری کرده است.
وی تعدادی از اشعارش را در کتاب "قاصدک"، چاپ ۱۴۰۰ انتشارات خط آخر تهران، منتشر کرده است. همچنین تعدادی از اشعارش در کتاب "پنج قطره باران" که مجموعه‌ای از اشعار شاعران معاصر است، منتشر شده است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
همچو قهری
به کمین نشانده
انتقامش را
بر آستان دوستی
آشتی‌اش را گویم
زندگی.
(۲)
یکی رفت
دیگری آمد
گریزی در آن سوی،
ماندن را معنی بخشید.
(۳)
هوا، هوای مرگ‌آلود
فصل، فصل مردن
پاییز راز ریزش
از رفتن برگ‌ها یادی باید کرد
در این خزان تنهایی پندها را باید چید
در وادی دل باید گام نهاد
او را باید دید
غبار هجرت می‌رسد.
(۴)
آشیانه ویران
پرهای رنگین در هر سو
تخم‌های شکست
صدای جغد،
و آرامش بر هم زده شب
در لابه‌لای بوته‌ها
از ترس، آبستن
میان پس‌مانده‌های آرزو
خورشید فردا را در ذهن
ترسیم می‌کرد.
(۵)
دستانم را گرفته
می‌کشاند به لحظه‌های کودکی
نگاهت را می‌گویم
در میان ازدحام کلمات
شناور می‌گردم
در چشمه‌ی چشمانت
آن‌هنگام که مرا می‌خوانی
دلتنگی را بر زمین نهاده
قدم می‌زنم به آرامی
تا لذتی سرشار
در وسعت دیدگانت...
(۶)
بگو
به روشنی بگو
خاموشی پروانه و شرح شعله را
از مرز خون تا سوختن
از انتظار نور
در پس پرده شب
و آواز سکوت
در کشاکش درد
بگو از هر آنچه که باید گفت
بگو...
(۷)
خواستم بگویم که
در حیرت آشفتگی بیدها،
خاطرات مشوشی می‌لغزد
در ذهن پلاسیده پژمردگی،
خبری از پرواز نیست
آواز کلاغ در قفس نمی‌ماند
کسی آمدن شب را نوید نمی‌دهد
لیک دیدم که
رقص پیوند در التهاب
رویای گل سرخ
بلبلان را از شبنم نسیم مست می‌ساخت.
(۸)
آتش افروختن به انبار خویش
چه جای تماشا دارد
گوش شنیدن نیست
تهی شدن،
دلتنگی را در قمار رسوایی باختن.
بر بال کدام اندیشه دور شوم
خجلت از پیشانی پرچین پدر
آتش شرم از نگاه مادر
یا روزگاری که مردگانش را به شمارش نشسته؟
به کدام هنگامه دهم نوید
که آشیان برگرفتند آشنایان
و صمیمیت نمی‌آید
جز به تکرار نیاز.
(۹)
نگاه خسته کننده‌اش
صبری همیشگی در اجبار میله‌ها
بوی خوشش زیر باران، طراوت رهایی
اما حسرت‌ها بر لب
گویی به عادت می‌نگریست
محبوسان را
در انزوای حصاری از امید خالی
نه حرفی، نه صدایی
هرچه بود در نگاه جاری.
(۱۰)
آینده را دور می‌بینم
و خود را دورتر
آینده فرا می‌رسد
و من رفته‌ام.
(۱۱)
زمین و زمان را پوچ می‌بینم
و بیهوده‌تر خود را
که از ترس عذابم
می‌روم راه را.
(۱۲)
دست‌ها را می‌بویید
کسی را می‌خواست
جاده را بن‌بستی بود
بی‌اعتنایی قدم‌ها
می‌آشفت ذهنش را.
(۱۳)
جدایی می‌رباید
عادتی از پیوستگی را
اما محو در ذهن پژمرده دل
تواند آیا نقشی از وصال.
(۱۴)
هرچه افکارم را به
تمنای سبز شدن
می‌کشم
تا لب حوض
تشنگیم دو چندان می‌شود
هرگاه که چشمانت را می‌بینم،
نگاهم غرق پاکی دستان تو می‌شود
آنگاه که بر شانه‌ام می‌گذاری
رسم خداحافظی را...
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


1