شعرناب

فصل ده از کتاب من

دیدم گل غنچه صبح به فلق زار می زد
و اشک از چشم صادق جاری بود و خورشید
که دل واپس و حیران لحظه‌هایی بود که
باید به به زمینی به تابد که شلاق ستم
کاروانی بی عدالت و بوی از انسان بودن
ندارند و خورشید با شرم ساری به تابیدن
به بدن انسانها ی بی پناه که زخمهای عمیق در دل و بدن دارند
گرد غربت به چهره ی کودکان معصومی
نشته بود که در خاک و خون غوطور بودند
کودکان در خاک خون غلتان و اواره بدون پنا هی
ایا تاریخ نویسان چنین جنایت هایی را شنید ه اند
و یا ائن صحنه را چطور می توان روایت کرد
در این میان بود که پسر بچه ای پنج یا شش
ساله به نظرمی رسید حیران و سر گردان
به دنبال گم شده ای می گشت
اری او به دنبال پدر و مادان گم شده ی خود می کشت
در این میان کودک که وقت بنباران شهر
در منزل نبود به منزل شان باز می گشت
حیران و سر گردان به همه جا نگا ه می کند که گرد
غربت به چهره ی کودکان شهر پاشیده شده بود
کودکان در خاک خون غوطور شهر به دنبال پدر
و مادر خود در خرابه های منزل در میان
طلی از زباله دست پا می زدند
هیچ کس درد انها را درک نمی کرد خیانت در
اوج ستم به اندازه ای زیاد بود که کسی توان
وصف را نداشت
پسر کوچکی که در خرابه های خانه به جستجو بود
که دستش هم یه شی تیز بریده بود چشمش به
پتویی افتاد که فبل از بنباران روی خواهر
کوچکتر از خودش بود افتاد او خواهر را بی
اندازه دوست می داشت جلو رفت همان طور
که از دست او خون جاری بود پتو را بالا زد
می گفت خدایا می شود خواهرم زنده باشد
خدا وندا از تو می خواهم تا او زنده نگه داشته
باشی
یعنی خدا وند ندای او را می شنید به حرفش
گوش می داد با اینکه دست هایش می لر زید
پتو را به عقب کشید دید خواهرش به خواب
است خوب به صورت او نگا کرد فکر کرد
خواهرش بی جان است شروع کرد به گریه کردن
و دست خواهرش را را گرفته بود حق حق
کنان می گفت تو دیگر نرو در همین حال
خواهرش مثا اینکه دردی دارد به ضرب دستش
را کشید اول فکر کرد کسی دارد خواهرش را می برد
فریا زد نه نه در همین حال دید کسی انجا
نیست خوشحال خواهرش را در عاغوش
گرفت و فریاد می کرد خواهرم زندا است
مدد کاران به طرف او امدن او را از خواهرش
دور کردن گفتن او هم پیش پدر و مادر رفته
است
خدا یا به تو پناه می برم و نمی دان حکمت
شما چیست


1