شعرناب

*کولی‌بازی*

عذاب ِ نداشتن ِ آرامش روح در این است که؛ جهنم ِ تنهایی را به نظاره بنشینیم...
****************************************************************
وقتی در حصار ِ *دوستی* قرار می‌گرفت، روح ِ سرکش و ناآرامش بنای ناسازگاری می‌گذاشت و او را وادار می‌کرد از تمام ِ گزینه‌های بازی که در یک رابطه روی میز قرار می‌گیرد؛ *کولی‌بازی* را بهترین انتخابش بداند.
می‌دانست تنها با *کولی‌بازی* می‌تواند خود را از مخمصه‌ی دوست‌داشتن رهایی بخشد و به تنهایی مطلق برسد.
دوست‌داشتن‌‌هایی که بعضاً می‌توانست عکس، عمل کند و روح را از اسارت به آزادی بکِشاند، ولیکن عدم اعتماد و ترجیح ِ حس ِ تنهایی، چنان در روحش قوی بود که هیچ حس ِ خوبی‌‌ آنها را منهدم نمی‌کرد.
هُوچی‌گری‌های *کولی‌بازی* شروع شد؛ استاد ِ برجسته کردن مسئله‌ها، حتی پیش‌پا افتاده‌ترین آنها بود.
هر روز یقه‌ی *دوستی* را می‌گرفت و دو جین غُر، حواله‌ی گوش‌هایش می‌کرد.
اینکه *کولی‌بازی* تا این حد هوای تنهایی را داشت، کمی شک‌برانگیز بود، اما از طرفی هم، شواهد بیانگر آن بود که تنهایی بی‌چشم‌‌ورو به طرز باور نکردنی، زیر زبان ِ ضمیر ناخودآگاه او مزه و همان‌جا اُتراق کرده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود تا بَلعیده شود.
*دوستی* مادر مُرده‌ نیز، مثل همیشه خود را به آب و آتش می‌زد تا شاید این‌بار با پارتی‌بازی هم که شده؛ رابطه را به سرانجام برساند اما از آنجایی که خَرش از کُره‌گی دُم نداشت تا حضوری اثربخش داشته باشد؛ کاری از دستش ساخته نبود و مستأصل می‌دید که چطور، *کولی‌بازی* افسار به دست گرفته و می‌تازد.
همیشه برنده بازی *کولی‌بازی* بود؛ چرا که از روحی ناآرام فرمان می‌برد تا هر دو، دست در دست یکدیگر بتوانند *تنهایی* را به تخت سلطنت بنشاندند.
*شاهزاده*


3