شعرناب

☄️ قند و پند ۷☄️

روزی مردی پیاده از جاده ای عبور میکرد و از دور چندین درخت پدیدار گشت،باخود گفت زیر یکی از آن درخت‌ها قدری استراحت کرده سپس به راه خودم ادامه میدهم.
بر زیر درختی نشت و بی حرکت به زمین خیره شد،ناگهان گنجشک کوچکی بدون انکه بداند او انسان است و حرکت میکند برای پیدا کردن چیزی برای خوردن، زمین را جستجو میکرد و اهسته اهسته به نزد مرد رسید،مرد با حرکتی او را در دست گرفت.
مرد رو کرد به گنجشک و گفت تو را به خانه میبرم و کباب خوبی از تو درست میکنم...
گنجشک به مرد نگاهی کرد و گفت : من که چندان گوشت دندان گیری ندارم اما می توانم سه پند گوهر بار بدهم که بیش از گوشت ناچیزم مفید واقع گردد.
مرد نگاهی به گنجشک کرد و گفت: باشد قبول است.
گنجشک گفت: شرطی دارد که دو پند را در اسارت و یک پند را پس از ازادی میدهم.
مرد قبول نمود،سپس گنجشگ گفت:
* هرگز حقی که برای تو مقدر شده باشد نصیب دیگری نخواهد شد.
* هر چیزی را که شنیدی ابتدا با خرد،بینش و تعقل،تحلیل و سپس پذیرا باش.
مرد را که خوش امده بود طبق قول و وعده گنجشک را رها کرد،گنجشک جستی زد و بر شاخه ای نشست سپس به مرد گفت:
* ای نادان من چند صد گرم طلا در بدن خود داشتم و تو آنرا به اسانی از دست دادی..
مرد شروع به اه و ناله کرد و از کرده ی خود پشیمان...
گنجشک که به او نگاه میکرد گفت:
ای نادان مگر نگفتم اگر چیزی مقدر باشد نصیب دیگری نخواهد شد؟
مگر نگفتم هرچه شنیدی خوب بی اندیش؟
من کلا چند ده گرم هستم چگونه میتوانم صد گرم طلا در بدن خود داشته باشم؟


1