شعرناب

مـرگ نـاتـمـام


بعضی از افراد یا بعضی از خاطرات، برای همیشه توی وجودت خاص می مانند مثل اینکه حس‌شان افتاده باشد
توی عمقی از ذهنت که بجای فراموشی روزبه روز واضح تر میشوند...! عطر و بُو دارند انگار،داری زندگیت را
می‌کنی سرت به کار خودت است که یک‌هو عطری/ حرفی، رنگی ، چیزی، آدمی ،حرفی، می‌کشاند می‌بردت
می‌نشاندت وسط همان شب، روز، خاطره یا آن غروب بارانی .. تا میای ببینی چه خبر شد دوباره برت
می‌گرداند سرجای اولت فقط یک حس خفیفی انگار از وجودت رد شده باشد و یک مخلوطی از دلتنگی و
یادهای مختلف در ذهنت یا هر جای دیگر بدنت! احساس می‌کنی و بعدش دوباره رها می‌شوی توی زمان حال،
هر جا که بودی.. هر کار که می کردی ... شاید وسط یه مهمونی..یا خیره به دیوار یا دود سیگار ادمی دیگر..!
شاید هم تنها و خلوت لب پنجره توی اتاق و در حالی که آخرین پک رو به سیگارت میزنی خودت رو بجای ته
سیگار از پنجره پرت میکنی بیرون بدون اینکه متوجه باشی و حتی پس از مرگت این بعضی ها رو حس میکنی و ..


2