چه بارانی...و هرگز ندانستیم در پایانِ گریه چه میگذرد که مدام سکوت میکردیم و دل به سنگهای در و دیوار سپرده و از لابلای شاخههای غبارآلود به تماشای غروب مینشستیم... چه بارانی... چه بارانی...... آیا ابر، اهلیِ زمین است؟... سالها پیش یک تکه ابر را گم کردم... ابری که دوست نداشت حرف بزند...دلش نمیخواست دردش را بگوید... حتی بلد نبود خواستهاش را به زبان بیاورد...من جای او با خود حرف میزدم...جای او نامههایی به مقصد خود مینوشتم... کم کم جای او زخم برداشتم... جای او درد کشیدم... جای او...آه از نهاد خود برون دادم و چشمان خود را باریدم... جراحتش را که در تنم نهاد، دردش را که به من سپرد، آهش را که در سینهام کاشت، زخم و رنج و سوزِمان که یکی شد، چشم فرو بست و رفت... رفت و ندید چه سکوتی جای او پرسه میزند و هرگاه بخواهد مرا به جایی خواهد برد که قشونی افسارگریخته از تاریکی، شلاق بر گمشدگانِ بینشانِ دردمند میزنند... آن زمان، من آن گمشده بودم یا او؟ زخمِ من زخمِ او بود؟ یا زخمِ او زخمِ من؟... تنها میدانم که رنج پیشهی ما بود و خوبناشدنی... ..... چه بارانی... چه بارانی... نورِ اتاق را کم میکنم... نمیدانم رو به کدام جهان این نوشته را ادامه دهم... خبر از فردا ندارم، حال آنکه باید بسازمَش... عجب ناخوشیِ تحقیرآمیزی... اینکه در آینه یک زن مرا نمیبیند... کلمهای بر زبان نمیآورد...گوش هم نمیدهد... نمیفهمد کی صبح میشود که بیدارم کند... نمیداند دارم با خودم حرف میزنم یا او... در نگاهش تابوتی از درختان سوخته دارد... و هر جا لازم باشد لبخند بزند، به یکباره میمیرد... قلبش چیزی نیست که بشود در آن جای گرفت یا جان باخت...... من دیدهام او را... زنی که به من فکر نمیکند... زنی که مرا نمیبیند..نمیفهمد... و پایانی نیست برای انتظارش... من او را هزاران بار دیدهام... دیدهام که در پیِ ابریست و نمییابدش... آیا کسی هست که چون او تکه ابری را گم کرده باشد؟ کسی هست که بداند تکه ابری که دیگر نیست را چگونه باید یافت؟ اصلاً کسی چنین زنی را در آینه دنبال کرده است؟ و چنین بارانی را بدون تکهای ابر...؟ مهتاب محمدیراد
|