دلنوشته دیروز وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده بود با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، با عجله به سمت گوشی رفتم ، دیدم شماره ناشناش است در حالی که مضطرب شده بودم تلفن را برداشتم و با لحنی جدی گفتم اَلو ... هیچ صدایی جز خس خس نمی آمد فکر کردم مزاحم است خواستم گوشی را قطع کنم، اما وقتی دقت کردم متوجه شدم صدا شبیه حالت خفگی است همانند چیزی که برای بیماران آسمی اتفاق می افتد ... نه صحبتی می شنیدیم نه صحبتی میکردم ، تمام حواسم ، به صدا گوش می داد ، بعد از چند ثانیه ، ناگهان ، کسی با التماس فریاد زد کمک کمک ما را دارن میکشند کمکمان کن کمکمان کن ... با ترس و نگرانی پاسخ دادم ، تو کی هستی تو کی هستی از من چی میخوای... با گریه پاسخ شنیدم ، من یک درختم و اینجا یک جنگله،مگر تو فعال محیط زیست ، نیستی ما را دارن میکشن ما را دارن سلاخی میکنن پس چرا کاری انجام نمیدی؟... من دیگرحرفی نزدم ، چون هیچ جوابی نداشتم اما صدای گریه را میشنیدم ، التماس را می شنیدم ، من درخواست کمک را می شنیدم تا اینکه اره برقی آمد و بعد از دقایقی ، سکوت همجا را فرا گرفت طوری که حتی صدای خس خس هم نمی آمد... _ ابوالقاسم کریمی ورامین 20 / آبان /1402
|