رهایم نکن در گذر زمان و تلاطم دوران پرام از خالی ، شاه برگی هستم پر غرور ولی پر از تمنای وصال ؛ وقتی اینگونه مرا رها می کنی خشک می شوم ، بیجان می شوم ، بر سر هر درختی یکه و تنها به زاری می نشینم ؛ شاید کسی مرا ببیند ولی انگار دیگر به چشم نمی آیم ، سالها آرزوی تک بودن دایره وجودم را لبریز کرده بود ، باشد که فقط من و تنها من بدرخشم ؛ چشم ها همه مرا ببینند و گوش ها همه مرا بشنوند ، هیاهو کنان و شادمانه مرا فریاد بزنند که چه زیبا ، چه شاعرانه ، چه دلنشین و دوست داشتنی ؛ ولی حالا آن تک برگ جامانده در پاییزم که هستم ولی انگار که نیستم . در سکوتی دردناک تر از مرگ به انتظار پایانی هستم که خواهد آمد و بی هیچ مقاومتی و حتی نقطه اثری جانم را می گیرد و مرا در خود غرق می کند در آخر من ، بله من فرو می ریزم زیر پاها له می شوم می پوسم و متلاشی می شوم . ناگهان وقتی پرام از خیال سقوط بیدار می شوم ، در آغوش مهربانی پناه می گیرم ، دستی بر سرم می کشد مرا برق می اندازد و در قابی زیبا مرا نظاره گر روزهای زندگی می کند ؛ و من آن وقت می فهمم که رها شدن چه زیباست و چقدر دوست داشتی تر می شوی وقتی رها شوی و خود را به کسی بسپاری تا تو را در نهایت خوشبختی و آرامش به پرواز در آورد تا بی نهایت لذت و شادی بی پایان ؛ در اوج هستی توی نیست دیگر و تا بی کران هیچ منی ، همه چیز از نو شروع شده فراسوی زمان ، بار دیگر دراوج منتظرت می مانم ؛ یادت نرود رهایی گنج حضور است و هیچ شدن راز جاودانگی . از همه دور می شوم ، نقطه ی کور می شوم ، زنده به کور می شوم باز مقابلم تویی .... با احترام : امیر جهان بخش
|