هادی پیشرفت شاعر تهرانیزنده یاد "هادی پیشرفت"، فرزند "مهدی" و چون زندگی آمیخته با رنجی داشت تخلص خود را "رنجی" انتخاب کرد؛ شاعر ایرانی است، زادهی سال ۱۲۸۶ خورشیدی در تهران. در ابتدا نام او "هادی بن مهدی تهرانی" بود که بعدها نام خانوادگی "پیشرفت" برگزید. از ۱۵ سالگی سرودن شعر را آغاز نمود؛ و همان دوران تحصیلات خود را ناتمام رها کرد و مجبور به اشتغال شد، زیرا عهدهدار معاش خانواده بود و به قفلسازی پیشه کرد. بیشتر به سبک هندی تمایل داشت و به تاسی از حافظ و صائب تبریزی شعر میگفت. رنجی در ۴ اسفند ۱۳۳۹ خورشیدی، برابر با ۲۳ فوریه ۱۹۶۱ میلادی، در سن ۵۳ سالگی بر اثر سکتهی قلبی در بیمارستان ویلای تهران درگذشت، و در گورستان ابن بابویه در جنب آرامگاه مادرش به خاک سپرده شد. از او ۲ پسر و ۶ دختر به یادگار باقی ماند. در ۲۸ آبان ۱۳۹۹، خیابان امین در محدوده خیابان کلاهدوز تهران، به یاد او، بنام هادی رنجی تهرانی تغییر نام یافت. ▪︎کتابشناسی: - دیوان اشعار حدود ۳۰۰۰ بیت میباشد که با دیباچهای از کیوان سمیعی توسط انتشارات زوار در تیر ۱۳۴۱ منتشر شد. - گزیدهای از اشعار او در قالب یکصد سال ادبیات فارسی توسط انتشارات امیرکبیر و با عنوان «تلاطم دریا» منتشر شده است. ▪︎نمونهی شعر: (۱) به ناامیدی ازین در مرو، امید اینجاست فزونتر از عدد قفلها کلید اینجاست بعید نیست خطابخشی از کرامت دوست اگر کریم نبخشد خطا، بعید اینجاست به هر دری که روی جز عزا نخواهی دید مگر مقیم درِ دل شوی که عید اینجاست در آ به خلوت دل تا به چشم جان نگری که دوست را رخ بهتر ز مه پدید اینجاست مباش در پی خودبینی و خدابین باش که آنچه فرق یزید است و بایزید اینجاست بکوش در عمل امروز و فکر فردا کن که فرصتی که شقی دارد و سعید اینجاست به ساز و برگ سفر جهد کن در این بازار که آنچه شاید و باید تو را خرید اینجاست بیا به میکده تا آنکه رو سپید شوی که رو سیه نشود هر که رو سپید اینجاست از آن به کوی خراباتیان مقام من است که از جهان، دلم آنجا که آرمید اینجاست سحر ز عرش، سروشم به گوش جان فرمود: که هر که سر به گریبان دل کشید اینجاست قدم نمینهد از کوی دل برون (رنجی) مراد میطلبد از دل و مرید اینجاست. (۲) دل بیدار من، بر مردم خوابیده میگرید بلی، فهمیده بر احوال نافهمیده میگرید ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را که هر عضوی به درد آید به حالش دیده میگرید پس از جان دادن عاشق، دل معشوق میسوزد که شیرین بهر فرهادِ به خون غلتیده میگرید نگردد تا رقیب زشت خو، آگه ز حال من… دلم از هجر آن زیبا صنم دزدیده میگرید به روز وصل، هم عاشق بوَد در گریه و زاری ز شام هجر از بس دیدهاش ترسیده میگرید لبی خندان نبینی تا نباشد دیدهای گریان بخندد جام، چون مینای می را دیده میگرید محبت را میان یوسف و یعقوب سنجیدم چو دیدم بیشتر آن پیر محنتدیده میگرید کسی کو تیر جانان را هدف گردیده میخندد دلی کز تیغ آن محبوب سرپیچیده میگرید هر آن عاشق که بینی از فراق یار مینالد ولی (رنجی) ز بهر دلبر رنجیده میگرید. (۳) به سوی مصر، کالای ملاحت میبرد یوسف متاع حسن از کنعان به غربت میبرد یوسف بود لطف الهی، شامل احوال بییاران که جان از کینهی اخوان سلامت میبرد یوسف چو باشد پاکدامن ناخدا، گردد خدا یارش که با آن کشتی از گرداب تهمت میبرد یوسف توان با حسن ظاهر صید کردن اهل باطن را دل اهل بصیرت را به صورت میبرد یوسف زلیخا شد ز نزدیکی غمین، یعقوب از دوری دل این هر دو را با یک محبت میبرد یوسف عزیز مصر میسازد غلامی، ماه کنعان را سعادت را نصیب از حسن خدمت میبرد یوسف نکویی چون ز حد بگذشت گردد باعث زحمت ز فرط حسن و زیبایی، مشقت میبرد یوسف ز کار زشتِ نادان، میخورد خون جگر دانا زلیخا میکند تقصیر و خجلت میبرد یوسف اگر خوبان عالم را به هر حسنی بوَد حسرت به حسن طبع (رنجی) نیز حسرت میبرد یوسف. (۴) با هر که فاش کردیم، راز نهانی خویش از غم دری گشودیم بر شادمانی خویش گر گل به روی بلبل، هر صبحدم نخندد بلبل کند فراموش این نغمهخوانی خویش بر ما به مهر چون کرد آن ماهرو نگاهی شرمنده ساخت ما را از مهربانی خویش اکرام میزبان بین کز لطف چون صلا زد از مور تا سلیمان بر میهمانی خویش در طور عشقت ای جان! دل از تو بر نگیرم صد رہ گرم برانی با لن ترانی خویش ای دوست از در خویش پیرانه سر نرانم کاندر ره تو دادم، نقد جوانی خویش ای خواجهی توانا رحمت به ناتوان کن آخر دمی بیندیش بر ناتوانی خویش نور صفا نداری، از ظلمت کدورت اهل یقین نباشی از بدگمانی خویش از عشق خانمانسوز خشنود خاطر ماست داری تو گر شکایت، از زندگانی خویش لاف از خرد نشاید با عاشقان که زشت است دیوانهای که بالد، از نکته دانی خویش گر یار تندخو کرد آغاز تلخگویی بر وی دری گشا از شیرین زبانی خویش "گلچین" ز باغ طبعم دامن کند پر از گل پس من چرا نبالم از باغبانی خویش؟ (رنجی) به روح "صائب" رحمت ز حق که خوش گفت "بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش" (۵) با دست خویش کردمت ای گل! نهان به خاک اما چو من نکرده گلی باغبان به خاک رفتی ز دیدهام ولی از دل نمیروی کردت اجل چو گنج اگرچه نهان به خاک در خاک، جان خویش کسی نسپرد ولی من خود تو را سپردهام ای بهْ ز جان! به خاک بیعارض تو خار بوَد گل به دیدهام رفتی تو چونکه با قد سرو روان به خاک خواهم که جان برآید از سینه با نفس تا رفتی از کنار من ای دلستان! به خاک ای دوست! جز تو محرم رازی نداشتم رفتی تو هم ز دشمنی آسمان به خاک تا روی تو به خاک نهان شد به حیرتم تابند از چه مهر و مه آسمان به خاک؟ تا از کفم برون شدی ای گوهر امید شد دیدهام ز هجر تو دریافشان به خاک (رنجی) ز کوی دوست به جنت نمیرود زآن رو که سر نهاده بر این آستان به خاک. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|