شعرناب

تلخیصی بر کتاب تابستان دیوانه

کتاب تابستان دیوانه، نوشته‌ی "ریتا ویلیامز گارسیا"، نخستین بار در سال ۲۰۱۰ میلادی منتشر شد.
خانم "ریتا ویلیامز گارسیا"، در سال ۱۹۵۷ در نیویورک متولد شد. او از دانشگاه هوفسترا فارغ‌التحصیل شده است و الان در دانشگاه ورمونت هنرهای زیبا تدریس می‌کند.
ترجمه‌ی این اثر ارزشمند توسط "بیتا ابراهیمی" انجام شده است.
این کتاب که به اعتقاد بسیاری از منتقدان، ارزش چند بار خواندن را دارد،‌ از مفاهیم عمیقی همچون احساس مسئولیت، وفاداری، پذیرش تغییرات، احترام، آزادی و خوب تصمیم گرفتن حرف می‌زند. هرچند این داستان پایان خوشحال‌کننده‌ای ندارد، اما در عین‌حال یک پایان‌بندیِ فوق‌العاده است.
ماجرای کتاب درباره‌ی سه خواهر سیاه‌پوست است. داستان در یکى از پرآشوب‌ترین سال‌هاى تاریخ معاصر آمریکا می‌گذرد.
دِلفینِ یازده ساله، برای دو خواهر کوچکترش، ونتا و فِرن، مثل یک مادر است. البته دِلفین مجبور بوده که اینطور باشد چرا که مادرشان، سسیل، هفت سال پیش آن‌ها را ترک کرد تا زندگی جدیدی را در کالیفرنیا آغاز کند.
به اجبار پدرشان، این سه خواهر برای آشنایی با مادرشان به شهر اکلند، محل سکونت او می‌روند، تا تابستان را در کنار مادرشان سپری کنند. آنها در می‌یابند که سسیل، اصلاً شبیه تصوراتشان نیست. در حالی که این سه دختر دوست دارند خوش بگذرانند و به شهر بازی بروند، مادرشان آن‌ها را به کمپی تابستانی می‌فرستد که توسط گروهی به نام پلنگ‌های سیاه مدیریت می‌شود.
پلنگ‌های سیاه گروهی مبارز برای احقاق حقوق اقلیت‌های اجتماعی بودند. دِلفین، ونتا و فِرن در آنجا بر خلاف انتظارشان، چیزهای زیادی درباره‌ی خانواده، کشور و از همه مهمتر، خودشان می‌آموزند.
این کتاب که ژانر رئال دارد و برای رده‌ی سنی. ۷ تا ۱۲ سال مناسب است، متنی روان و شاعرانه،‌ و شخصیت‌های فراموش‌نشدنی، دارد که با اشاره به وقایع تاریخی دهه‌ی شصت میلادی آمریکا در کنار کشمکش‌ها و ماجراهایی که در طول سفر سه خواهر پیش می‌آید،‌ خواندن این کتاب را لذت‌بخش کرده است.
کتاب تابستان دیوانه‏‫ جوایز مختلفی را به دست آورده، از جمله:
- جایزه‌ی اسکات ادل سال ۲۰۱۱
- نشان افتخار نیوبری سال ۲۰۱۱
- جایزه کورتا اسکات کینگ ۲۰۱۱
- جایزه یادبود جودی لوپز برای ادبیات کودکان ۲۰۱۱
و...
■□■
▪ بخش‌هایی از کتاب:
خانم سیاه‌پوست شیک‌پوش با آن چمدان بیضی‌ شکلش، وقتی با کفش‌های پاشنه‌ بلند تلق‌ تلق‌ کنان از هواپیما پیاده می‌شد؛ حتی به ما نگاه هم نکرد. برای من مهم نبود، اما اگر مامی تپل درباره‌اش چیزی می‌پرسید، برای این‌که او را نگران نکنم، دروغ می‌گفتم. سریع و ساده هم می‌گفتم. اگر زیادی خالی می‌بستم حتماً مچم را می‌گرفت.
ونتا همین که دو پایش را روی زمین سفت گذاشت، شد همان ونتای همیشگی با همان چهره‌ای که از کنجکاوی می‌درخشید. با چهره‌ای که می‌درخشید و همه‌جا را بررسی می‌کرد. «حالا چی باید صداش کنیم؟»
بارها و بارها درباره این موضوع با ونتا و فرن حرف زده بودم. خیلی قبل از این‌که بابا بگوید باید به دیدن مامان برویم. حتی وقتی داشتیم چمدان‌هایمان را می‌بستیم هم درباره‌اش حرف زدم. «اسمش سِسیله. شما هم سسیل صداش می‌کنین. اگه کسی ازتون پرسید با شما چه نسبتی داره، می‌گین مادرمونه.»
✍ #زانا_کوردستانی


1