سرزمین منمی دانی در من سرزمینی ناشناخته است که خورشیدش در نگاه تو طلوع می کند ماهش در چهره ات پدیدار می شود شبش در پیچ و تاب گیسوانت چشم وا می کند ستارگانش سنجاق های سر تو هستند و دست هایت نسیم بهاری را معطر می کند . اما آه... این شهر رویایی چند سالی است در شبی بی ماه و مبهوت کسوف کرده است و ارواح پریشان خاطر در آن جولان می دهند . در من سرزمینی است ناشناخته که سالهاست بدون تو خاک گرفته است
|