احمد حیدربیگی شاعر اسلامآبادی زندهیاد "احمد حیدربیگی" شاعر و نویسندهی کرمانشاهی، زادهی ۲۹ اسفند ۱۳۱۸ خورشیدی، در اسلامآباد غرب بود. او از نوجوانی به ادبیات، نقاشی و ریاضیات عشق میورزید و در دوران تحصیل در شهر کرمانشاه همواره دانشآموزی ممتاز بود، و در سال ۱۳۴۳ با گرفتن لیسانس از دانشگاه افسری، فارغالتحصیل شد و از سال ۱۳۵۹ کار جدی بر روی شعر را آغاز کرد و از زاویهای جدید به اوزان شعر فارسی نگاه کرد و حاصل آن کتاب کوچکی شد که برای شاعران جوان بسیار آموزنده و عملی است. اولین شعر او بهنام "همزاد" در سال ۱۳۶۹ در مجله آدینه چاپ شد. از نکات برجستهی زندگی او در کسوت یک نظامی میتوان به مدیریت هوشمندانه او در وقایع انقلاب ۱۳۵۷ در یاسوج، مرکز استان کهگیلویه و بویراحمد، در سمت رئیس شهربانی اشاره کرد. جلوگیری از کشتار و ضرب و شتم مردم و ایجاد یک تفاهم کمنظیر بین نیروهای نظامی منطقه، مردم شهر و عشایر منطقه که نمونه زیبایی از یک دموکراسی محلی و واقعی بود، زمانی که مخالف مورد هجوم واقع نمیشود و در عین حال متقاعد شده است که بدون خشونت اعتراض کند. شاید یاسوج تنها مرکز استانی در ایران سال ۱۳۵۷ بود که خونریزی، درگیری و تخریب اموال عمومی را در کارنامه خود ندارد. احمد حیدربیگی که عضو کانون نویسندگان ایران بود، در شهریور ۱۳۸۶ به سن ۶۸ سالگی در همدان درگذشت. ▪کتابشناسی: - لابیرنت، همدان، انتشارات شهر اندیشه ۱۳۷۹ - تنهائیت را به دوش من بگذار، همدان، انتشارات شهر اندیشه ۱۳۸۰ - یک شاخه شعر سرخ، همدان، انتشارات اسکاف ۱۳۸۳ و... ▪کتابهای چاپ نشده: - یک دقیقه سکوت (مجموعه شعر) - نامهای به آسمان (مجموعه شعر) - کتاب خاطرات - در من هنوز کودکیم گریه میکند - نگاهی دیگر به اوزان شعر فارسی: چاپ محدود و محلی همدان - نمایشنامه «از غوره تا حلوا، از صبر تا ظفر» و... ▪نمونهی شعر: (۱) تو کیستی که ز چشمام همیشه پنهانی؟ و در غمی که مرا میکشد نمایانی تمام سعی من این، تا لبی بخندانم تمام سعی تو تا دیدهای بگریانی منم که خواب ندارم، اگر بیازارم تویی که خواب نداری، اگر نرنجانی منم کلنگ کشیده به هر چه دیوار است تویی که قفل بزرگ و کلون زندانی کفاف تشنگیات را نمیدهد دریا بگیر قمقمه از تشنهی بیابانی من از ملامت ایمان خویش میترسم تو از صداقت ایمان من هراسانی نشستهای که بمیرم، ولی نمیمیرم بمیرم و تو بمانی، ولی نمیمانی. (۲) زير باران بيا قدم بزنيم عمر شب را شبی رقم بزنیم خستهایم از سکوت حنجرهها زير باران بيا که دم بزنيم داد ما را کس از زمین نگرفت دادها بر سر ستم بزنیم هم بتازیم بر سیاهی شب هم شبیخون به قلب غم بزنیم یا بگرییم یا که خنده کنیم قطره و جرعه، دم به دم بزنیم خون این نامههای تا شده را زخمه بر زخم زیر و بم بزنیم زیر این چترهای سرخ و سیاه چون پیاله لبی به هم بزنیم صاف نیست آسمان و بام افق زير باران بيا قدم بزنيم. (۳) ای ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺗو رﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺳﭙﺮﺩﻩﺍﻡ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ، ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﻏﺮﯾﺰﻩﺍﯼ ﻏﺮﯾﺐ ـ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺩ ﺩﺭ ﻧﯿﺰﺍﺭ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﺏ ـ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺁﺷﻮﺑﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮﺕ ﮐﺒﻮﺩﯼ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺁﺏ ﻭ ﺍﻓﻖ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ـ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺩﺭ ﺳﯿﺎﺭﻩاﯼ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﮐﻪ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﺧﺎﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ ﺩﺭ ﺁﻣﯿﺨﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺁﻓﺮﯾﺪ ـ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺩﺭ ﻏﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﯽﺳﺎﻣﺎﻥ ﺗو ﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺼﻪﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺘﯿﺒﻪﻫﺎ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺷﺐﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﺑﺮ ﻗﻠﻪﻫﺎ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﻭ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﻭ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﮕﯽ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﯾﻨﮏ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺁﺩمهای ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺗﻨﮕﺎﺗﻨﮓ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻮﯼ ﻣﻨﻘﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺷﺎﻣﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺁﺯﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺎﻣﺘﻢ ـ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ـ ﻗﺮنهاﺳﺖ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﻭﺩﺧﺎنهای ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰﺍﯾﺮ ﻣﺘﺮﻭﮎ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺟﻨﮕﻞ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺒﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺯﺍﺩنها ﻭ ﺭﻭﯾﺶﻫﺎ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺎﺭﺗﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﺑﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻧﻢ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺍﺩﻧﻢ ﻣﯽﻣﯿﺮﯼ ﭼﻮﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﻭ ﻏﺮﻭﺏ ﺩﺭ ﺩﻭ ﺳﻮﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﻏﺮﻭﺑﻢ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﺮﻭﻫﺎ ﻃﻠﻮﻉ ﮐﻦ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﻡ. (۴) مرا به صحنه میبرند در پوستین گرگ تا شما را بترسانم (سیما) و (صدا)ی من این نیست در پشت (صحنه) انسانم امّا نباید بدانید تا لایق همین باشم که میبینید. (۵) ﺣﻮﺭ ﻭ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﺑﺎﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﺴﺎﻭﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺷﻨﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﻔﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺑﺮﯼ ﺗﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭﻡ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻮﺭ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ. (۶) ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩاﻡ ﺑﺎ ﭘﯿﻨﻪﻫﺎﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻭﺭﯼ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪﺍﯼ ﺑﺎ ﭘﯿﻨﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺖ ﭼﻮﻥ ﺗﮑﻪ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺑﯽﮔﯿﺎﻩ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺗُﺮُﺵ ﻣﺮﺍ میرانی ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﯽﯾﺎﺑﻢ: ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ… (۷) ﺳﺎﯾﻪﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺎﮐﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﻗﺮﺹ ﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺑﯽ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎﻥ ﺯﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ ﺍﯾﻨﮏ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﺍﻡ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﺁﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺯﯾﺴﺖ؟ (۸) ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﮑﻪ ﻧﺎﺭﺍﯾﺞ ﺩﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺳﻘﺎﯾﯽ آنرا ﺑﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺑﯽ ﻧﻤﯽﺧﺮﺩ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺯﻭﺩﺭﺱ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻼﮎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﺷﺘﺎﺏ ﮐﻦ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻏﺎﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. (۹) ﺯﻣﺎﻥ ساعتها ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﻨﺪ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|