شهبال نژند بخش دوم اواخر تابستان سال 600 کاخ تاتارستان [قصر تاتارستان سرستونهای بلندی دارد که برای عظمت بخشی به سازه ان به شکل چهار گوش با نوک مثلثی ساخته شده اند درب پشتی ان مشرف به باغی نسبتا بزرگ با درختان میوه فراوان است اما در زیر کاخ داستان جور دیگریست قسمت زیرین ان منتهی به یک ندامتگاه تاریک میشود جایی که هر فریاد دادخواهی را که به ضرر سران ان باشد در نطفه خفه کنند.] الخاریا/عثمن/تاتارستان سران سه کشور در این کاخ گرداگرد میز پیمان نشسته اند میزی که کنده کاری هایی حاکی از دستاوردهای شاهان گذشته ان برویش نقش بسته است دورادور سالن مشعلهایی هستند که به طبع در زمستان باز و هم اکنون خاموشند و چند مجسمه مرمرین در کناره های کاخ قد علم کرده اند. درب کاخ گشوده شده کارگذار عهد نامه را اورده و انرا وسط میز میگذارد شاه تاتارستان سیداس در بالای میز سلمان میرزا در سمت چپ و تزار راسن در سمت راست قرار دارند بنابر رسمی کهن پیمان در کشوری بیطرف بسته میشود. در کنار هر پادشاه و مماس با دیوار سمت خود او مورد اعتماد ترین شخص ان شاه قرار داشته و بدلیل شناخته نشدن خود را با ردایی سیاه پوشانده اند. سیداس/ایستاده/.برادران ما در اینجا جمع شدیم تا معاهده ای سه جانبه را امضا کنیم که طبق ان من سیداس متعهد میشوم که منافع خود را در گرو دو کشور دیگر در نظر گرفته و کارهایی که دو کشور را متحمل خسران میکند انجام ندهم. سپس نوبت به سلمان میرزا میرسدبلند شده و طبق رسم کشور خود دست چپش را مشت کرده و در کنار قلبش قرار میدهد و سپس سوگند را ادا میکند سلمان میرزا./با تکبر و نگاه به راسن/ من سلمان میرزا پادشاه عثمن متعد میشوم که در ازای دریافت حق بهره برداری از منابع و حق تجارت تنباکو سلاح مورد نیاز الخاریا را تامین و همچنین او را در برابر دفاع از دشمنان یاری دهم. نوبت به راسن میرسد صندلی را کنار زده و می ایستد راسن./بدون نگاه مستقیم به سلمان میرزا و با نیم نظری به سیداس/ من راسن تزار الخاریا متعهد میشوم که حق بهره برداری از منابع داخلی کشورم بغیر از سنگهای گرانبها و همچنین اجازه تجارت ازادانه تنباکو در مرزهای انرا به سلمان میرزا داده و همچنین او را از نظر نیروی کاری تامین کنم. سران سه کشور همزمان مهر سلطنتی خود را از اشخاص مورد اعتماد طلب میکنند در این حین کاردار سلمان میرزا متوجه دست زنانه کاردار راسن میشود. انها مهر ها را با بخار دهان گرم کرده و به پای معاهده میزنند. پیمان تاتارستان منعقد میشود سلمان میرزا و راسن پس از انعقاد پیمان با سیداس خوش و بشی کرده و از کاخ خارج شده و هرکدام با شخص مورد اعتماد خود بصورت جداگانه وارد کالسکه شخصیشان شده و روبروی هم مینشینند کالسکه هر کدام به سمت مخالف دیگری حرکت میکند. سلمان میرزا.پسرم با این پیمان ما به هدفمون خواهیم رسید انور پاشا ردا را کنار میزند انور پاشا.بله پدر نقشه شما زیرکانه بود هر دو لبخندی حاکی از رضایت زده از دوراهی مقابل بسمت راست و بسوی عثمن میروند درشکه راسن از سمت دیگری بطرف الخاریا میرود راسن . نقشه خوبی کشیدیم با اینکار اونها بدون زحمت ما رو به چیزی که میخوایم میرسونن بانو یولیک ردا را در می اورد بانو یولیک .تو خیلی خوب نقشتو بازی کردی تزار من . چند لحظه کوتاه مکث میکند و سپس با حالتی توام با نگرانی خفیف ادامه میدهد ولی اگه اونها بخوان نافرمانی کنن و با ما وارد جنگ بشن چی؟ راسن که انگار منتظر این سوال بود با اطمینان جواب میدهد نگران نباش عزیزم نقشه ای تدارک دیدم که اگه اونها بخوان اینکار رو بکنن معادلات رو به نفع ما تغییر میده بانو یولیک. تو خیلی مثل پدرت مرحومت هستی سنجیده کار و راسخ هردو لبخندی از سر غرور و اطمینان میزنند و راهی الخاریا میشوند در کاخ سیداس اوضاع به منوالی دیگر میگذرد او در فکر فرستادن پیکی معتمد برای پیراتی هاست تا انها را با وعده به سمت خود بکشاند. سیداس.امانوئل یک پیک بسمت پیراتی ها بفرست که این پیام رو منتقل کنه: از سیداس شاه تاتارستان به هومارد سرکرده پیراتی ها/ این اولین و اخرین پیام من به شما مبنی بر پیوستن به قشون ماست اگر به ما بپیوندید ضمانت میدهم که در جنگ شما را حفاظت و در هنگام تقسیم غنائم سهمی درخور را به شما بدهم وچنانچه این پیام را نادیده گرفته و یا کاری برخلاف انرا انجام دهید من هیچگونه ضمانتی بابت کمک نکردن به دشمنان شما و یا صدمه نخوردن از ارتش ما در جنگ را متقبل نمیشوم. امانوئل/با حالتی موذیانه/. الساعه قربان اواخر بهار سال قبل سرزمین بریتونیک {بریتونیک سرزمینی است که از سمت جنوب غربی به دریا راه دارد این سرزمین توسط یک ملکه اداره میشود پدر ملکه بدلیل آنکه فرزند پسری نداشته او را به کشور داری برگزیده است کاخ بریتونیک با مالیات مردمی که در فقر بسر میبرند ساخته شده و محل عیاشی و دسیسه چینی سران آنست} تالاردار/با صدای بلند/. ملکه وارد میشوند ... حضار که از ملاکان و دولتیان هستند ایستاده و کسانی که کلاه دارند به احترام ملکه انرا از سر برمیدارند ملکه با گامهایی اهسته وارد تالار میشود و بروی صندلی مجلل خود مینشیند او تاجی از طلا بر سر داشته که در وسط ان جواهری به اندازه یک نگین انگشتری بزرگ قرار دارد و عصایی از جنس ابنوس در دست راست. ملکه.دوستان ما در اینجا جمع شدیم تا وارد یک بازی سود اور بشیم چیزی که میتونه به نفع هر دو طرف باشه شخص ناشناسی از جمع . اون چیه؟ ملکه.برخی منابع اگاه به من خبر دادن که احتمال وقوع جنگی بین ملت عثمن و سرزمین الخاریا وجود داره همان شخص وسط حرف ملکه پریده و میپرسد: خب این چه سودی برای ما داره؟ ملکه/با حالتی متذکرانه/. اگه کمی صبر داشته باشید توضیح میدم و سپس ادامه میدهد.. دولت های الخاریا و عثمن در طول سالها روابط دوستانه ای با ما نداشتن ولی تاتارستان چی.. سرش را به نشانه تایید گرفتن از حضار بالا میاورد شخص ناشناس . منظور شما رو تا قسمتی متوجه شدم ولی اگه ممکنه بیشتر توضیح بدید تا همگی در جریان چند و چون کار باشیم. ملکه/با حالت خشنودی خفیف/. ببینید مسئله چندان پیچیده ای نیست ما بایستی دو شخص رو به داخل هر کشور نفوذ بدیم بطوری که بتونن به سران مملکتی نزدیک بشن و نقشه ها و اقدامات اونها رو مخابره کنن و برای اینکه مشکوک نشن نقشه های دوطرف رو باهم مبادله کنن اینجوری ما سربزنگاه اونها رو گیر میندازیم و از اعمالشون بر ضد خودشون استفاده میکنیم افراد پچ پچ میکنند و نظرات خود را بیان میکنند ملکه. من از قبل فرد مورد اعتماد خودم رو پیدا کردم و مایلم اون رو به الخاریا بفرستم ایا از بین شما کسی هست که داوطلب بعدی باشه؟ افراد یکدیگر را با شک و تردید و حالتی از ندانم کاری نگاه میکنند سپس لحظه ای سکوت حکمفرما شده و ناگهان درب تالار باز میشود مرد جوانی که سیبیلهای نازک و ردایی چرمی دارد وارد شده و روبروی ملکه به حالت تعظیم زانو میزند امانوئل. سلام سرورم از شما تقاضا دارم من رو برای اینکار انتخاب کنید ملکه.تو کی هستی مرد جوان و چرا من باید تو رو انتخاب کنم؟ امانوئل.سرورم من امانوئل پسر سفیر خارجه هستم و دلیلی که برای اون مایل به انجام اینکار هستم اینه که راه و چاه اینکارو بلدم بعلاوه تعلق خاطری نسبت به اینجا ندارم ملکه/با خشمی ساختگی/.یعنی کشور خودت رو دوست نداری؟ امانوئل.نه سرورم منظور من این بود که زن و فرزندی ندارم در نتیجه دلیلی برای حسرت خوردن دوری از وطن نمیبینم ملکه .پدرت در این جمع هست؟ امانوئل.خیر سرورم ایشون برای یک معامله شخصی به سولجیم رفتن ملکه اندکی مکث میکند ملکه.چجوری به تو اعتماد کنم؟ امانوئل. درخواستی بدید که انجام بدم بعد من رو به الخاریا بفرستید ملکه/با کمی تامل/.نظر من عوض شد نیازی نیست به الخاریا بری امانوئل با تعجب او را نگاه میکند ملکه.تو به تاتارستان میری و اخبار حاصله از جاسوس دوجانبه من فلوتر رو مخابره میکنی امانوئل. چشم سرورم جلسه با پذیرایی از مهمانان و گفتگوهای روزمره انها پایان میپذیرد فلوترجلو امده و میخواهد سر صحبت را با امانوئل باز کند فلوتر.سلام من فلوتر هستم خوشحالم که با شما همکار شدم امانوئل/دستش را میفشارد/.منم همینطور سپس بسمت ملکه رفته و چیزی را به او میگوید امانوئل حالات او را موشکافی میکند هر کس به سویی رفته و تالار در سکوت غرق میشود اوایل پاییز همان سال کشور عثمن (عثمن کشوریست که از سمت شمال غربی 2000 کیلومتر مرز مشترک با تاتارستان داشته و از سمت جنوبی خود با سرزمین پیراتی ها همسایه است همچنین قسمت وسیعی از آنرا بیابان وادیز در برگرفته که در فصل گرما عاملی برای ایجاد طوفان شن است عثمن بدلیل موقعیت آب و هوایی گرم و خشک خود همواره دچار قحطی های گاه و بیگاهی میشود که این مشکل را بوسیله هم پیمانان خود برطرف کرده و در ازای کمکهای آنها از ثروتی که به طرق مختلف بدست می اورد به ایشان میبخشد) در کاخ عثمن سلمان میرزا به تخت خود تکیه زده و مسئول تدارک کارگرها را فرامیخواند مسئول وارد شده و پس از تعظیم شروع به خواندن متن میکند : قربان طبق فرموده شما 120 کارگر بالغ و نیرومند را استخدام و مابه ازای هر 30 کارگر یک ناظر را همچنین دو مهندس را در قبال هر 60 کارگر آنها وسایل مورد نیاز خود را تدارک دیده و هرگاه که دستور بفرمایید راهی آلخاریا میشوند . سپس تعظیم کرده و در همان حالت چند قدمی به عقب رفته و خارج میشود انور پاشا:پدر آیا نیاز هست که من هم با اونها برم؟ سلمان میرزا:نه پسرم هنوز زمان مناسبی برای رفتن ما نیست ما بایستی بعد از اتمام کار وارد اونجا بشیم انور پاشا حالتی ناشی از عدم اطمینان را در خود حس میکند در همین حین ایسماعیل ملکم وارد شده و تعظیمی کوتاه میکند سپس رو به انور پاشا کرده و میگیوید: انور پاشا ممکنه من و پدر رو چند لحظه تنها بذاری؟ انور پاشا به پدر نظری افکنده و سلمان میرزا با حالت چشم از او میخواهد که اینکار را انجام دهد و او به صورت نیمه عصبی از انجا خارج میشود. ایسماعیل ملکم: پدر میشه خواهشی ازتون داشته باشم؟ سلمان میرزا: بگو پسرم ایسماعیل ملکم: امکانش هست که حکم جانشینی رو سریعتر ابلاغ کنید؟ سلمان میرزا کمی با عصایش ور میرود سپس رو به او کرده و ادامه میدهد: در حال حاظر نمیتونم اینکارو انجام بدم ایسماعیل ملکم:چرا پدر چه مشکلی هست؟ سلمان میرزا: در وهله اول باید ماموریت ما در آلخاریا تموم بشه و دوم اینکه تو بایستی یک ملکه رو انتخاب کنی و بعد من حکم رو ابلاغ میکنم ایسماعیل ملکم /با حالتی غرولند کنان و تعظیم کرده/: بله پدر او به سمت در میرود سلمان میرزا با چشمانی تنگ مسیر رفتن او را نگاه میکند سپس برمیگردد انگار که میخواهد چیزی بگوید اما حرفش را ناتمام گذاشته و خارج میشود انور پاشا در همان حوالی ایستاده ,ایسماعیل ملکم را که در حالتی خشمگین میبیند ناخوداگاه لبخندی ناشی از تمسخر و غرور بر لبانش نقش میبندد سپس به سمت آلاچیقی در همان حوالی رفته کمی قهوه در فنجان خود میریزد اندکی از آن چشیده و به آسمان ابری نگاه میکند او در این فکر است که چگونه میتواند جانشین پدرش شود اواسط پاییز سال 594 راسن در حال بازی با توله ببری است که پدرش برای او از شکار آورده آکینتاش و همسرش گرداگرد میزی نشسته و مشغول خوردن گوشت بره و شراب هستند کاردار وارد میشود و ورود پیشگو را اعلام میدارد کاردار:سرورم پیشگو را در مکانی دورافتاده یافته و به اینجا آوردیم و اکنون اجازه حضور میخواهد آکینتاش دست از خوردن کشیده و با حالتی توامان با خوشحالی و تعجب دستور ورود میدهد اکینتاش :سریعتر وارد بشن خیلی منتظر این لحظه بودم کاردار :بله قربان (با صدایی رسا) پیشگو وارد بشوند ... پیشگو با گامهایی استوار وارد میشود چهره اش بدلیل موهای پریشانی که سرتاسر صورت او را در بر گرفته اند بخوبی قابل تشخیص نیست کتابی قدیمی را در دست راست و عصایی ساخته شده از چوب قان در دست چپ دارد که با آن به آرامی راه میرود پیشگو:سلام بر شاه آلکاریا آکینتاش دوم اکینتاش: درود بر تو به سرزمین ما خوش آمدی پیشگوی عهد قدیم پیشگو:سپاسگذارم اکینتاش:مدت مدیدی به دنبال شما بودیم تا بوسیله شما بتوانیم به مکان گنج ابدی دست پیدا کنیم پیشگو با حالت چهره از شاه تقاضای نشستن میکند و او اجازه میدهد پیشگو :من مدت زیادی را راجب این موضوع تحقیق کردم و طبق شواهدات عینی خودم و صحبت با بومی ها متوجه وجود این گنج در جایی نزدیکی مرز سه کشور شدم اکینتاش:چه دلایلی میتونه برای اثبات این گفته وجود داشته باشه پیشگو :قربان من طی صحبت با محلی ها فهمیدم که منطقه ای هست که اونها بعد از اسکان خودشون در اون محل به هیچ وجه نتونستن در اونجا کشاورزی کنن یا حیوانی پرورش بدن در واقع هر چیزی که کشت کردن هیچ محصولی نداده و هر جانوری هم که نگهداری کردن بعد از مدتی بدون اینکه هیچ آثار زخم یا بیماری در اون دیده بشه از پا دراومده ؛ و سپس با حالتی مرموز ادامه میدهد محلی ها میگن اونجا طلسم شده یه نفرین باستانی ... اکینتاش به میان حرف او دویده و با حالتی مضحک میگوید: طلسم هه چه خرافاتی خود تو واقعا به این چیزها اعتقاد داری؟ پیشگو:خب قربان میدونید این چیزیه که مردم میگن و.. اکینتاش دوباره حرف او را قطع کرده و ادامه میدهد : مردم خیلی چیزا میگن ولی تا وقتی که خودت چیزی رو ندیدی باور نکن پیشگو :(با حالتی خاص ناشی از حق به جانب بودن آکینتاش) بله _ البته اکینتاش:نقشه ای تقریبی از اون مکان داری پیشگو ؟ پیشگو :بله پادشاه نقشه ای رو بصورت نقطه گذاری و ترسیمی ایجاد کردم اکینتاش :خوبه همین فردا راهی میشیم پیشگو :اما قربان اونجا میتونه خیلی خطرناک باشه .. اکینتاش: نگران نباش من همیشه جوانب احتیاط رو می سنجم پیشگو ابروهای خود را به حالت اطمینان و تایید بالا می اندازد اکینتاش خطاب به پیشگو :تو سفر طولانی رو داشتی از خودت پذیرایی کن و استراحت کن فردا روز مهمی برای همه ماست پیشگو بسمت میز غذا میرود و مشغول خوردن میشود تیگرا ببر راسن به سمت میز میرود و پیشگو تکه ای استخوان که گوشت کمی دارد را برای او می اندازد و سپس به سمت راسن نظری می افکند و لبخندی محو میزند فردای همان روز هنگام سپیده دم.. آکینتاش پابند اسب خود را محکم میکند و بسمت همسرش میرود پیشانی او را میبوسد و چیزی را در گوش او زمزمه میکند ملکه اشک در چشمانش حلقه میزند و به حالتی گریان رفتن شاه را نظاره میکند راسن تازه از خواب برخاسته و از پنجره کاخ رفتن پدرش را نگاه میکند آکینتاش: پیشگو کجاست اون رو در این جمع نمیبینم کارگزار:قربان پیشگو انگار مسئله مهمی رو به خاطر آورد به همین دلیل دیروز حین اینکه شما در حال استراحت بودید خواست که عذر خواهی اون رو بابت رفتن بپذیرید آکینتاش:این بهانه خوبی برای ترک یکباره ما نبود بعدا بهش رسیدگی میکنم فعلا کارهای مهم تری دارم کاردار سرش را به نشانه تایید کمی خم میکند آکینتاش به نشانه رفتن دست راستش را بالا میگیرد ملکه مسیر رفتن او را با ناراحتی دنبال میکند و برایش سبدی از گل میپاشد آکینتاش ده سوار و تعداد 20 پیاده را با خود همراه کرده سوار ها جلوتر میروند و پیاده ها با اختلاف چند صد متر به دنبال آنها میایند بعد از طی کردن چندین کیلومتر برای خوردن صبحانه و بررسی مسیر در حوالی جنگل اطراق کوتاهی میکنند آکینتاش نقشه پیشگو را از داخل لباس خود بیرون آورده و مشغول نگاه کردن به آن میشود او سردسته سوارکاران را برای بررسی بیشتر فرا میخواند آکینتاش : این نقشه ای هست که پیشگو طبق مسیر حرکتی خودش ایجاد کرده ما الان دقیقا کجا هستیم؟ سردسته سوارها:قربان پیشگو مسیر رو طبق روش نقطه دهی خودش علامت گذاری کرده من قبلا اینجور نقشه ای رو دیدم برای مثال این نقاط برجسته متوالی کوه ها هستند که در اون قسمت میبینید و مسیری که پیشگو علامت زده ما رو به سمت غرب میبره و بایستی کوه ها رو دور بزنیم و به سمت مرز بریم آکینتاش:باشه کمی اطراق میکنیم و بعد از خوردن غذا راه میفتیم سردسته سوارها:بله سرورم بعد از غذا و استراحتی مختصر برای پیاده ها حرکت میکنیم آکینتاش :تا وقتی که افراد استراحت میکنن من با دو نفر دیگه گشتی در همین حوالی میزنیم شاید اگه خوش شانس باشیم یه آهو شکار کنیم سردسته سوارها کرنشی کوتاه کرده و میرود پادشاه بر اسب خود سوار شده و با دو سرباز به داخل جنگل میرود از اسب پیاده میشود و با حالتی محتاطانه وارد جنگل میشود دو شخص دیگر از گوشه چپ و راست او را همراهی کرده و محیط اطراف را کاوش میکنند آکینتاش متوجه ریخته شدن چند خورده نان میشود,رد نانها را گرفته و به جایی میرسد که کنده ای خشکیده قرار داشته و مردی ژولیده روی آن نشسته و مشغول خوراندن نان به موجودی است با امدن انها موجود میگریزد آنها به مرد نزدیک میشوند و آکینتاش شروع به صحبت میکند آکینتاش: اسمت چیه مرد؟ ناشناس به او نگاهی میکند و ریز خندی بسیار محو میزند و سخنی نمیگوید یکی از سرباز ها با تنه زدن میگوید :پادشاه با تو حرف میزنه مردک .. آکینتاش (ادامه): من آکینتاش هستم پادشاه این سرزمین دوست دارم بدونم در حال صحبت با چه کسی هستم ناشناس به او نگاهی میکند و میگوید: تنها اسم مهم نیست, من اسمی ندارم فقط یک رهگذر هستم,یک بیننده.. و حرفش را بحالت نیمه تمام میگذارد آکینتاش:خب رهگذر (یا بقولی بیننده) بگو ببینم چه چیزهایی دیدی؟ ناشناس:خیلی چیزها از ظلم شاهان تا طلوع ماه ,از فروش خود برای خرید چیزی بی ارزش تا دستمایه کردن چیزی بیهوده برای رسیدن به حقیقت آکینتاش و سربازان با حالتی متعجب به مرد نگاه میکنند اکینتاش: من از حرف های تو سر درنمیارم کمی واضح تر سخن بگو ناشناس: ای پادشاه خودت باید به وضوح برسی, همیشه نباید توضیح داد آکینتاش حالتی نیمه عصبی پیدا میکند و به سربازان دستور میدهد مرد را بلند کنند و به کنار درختی اورده و دو دستش را بگیرند سپس خنجر خود را از کمر بیرون میکشد آکینتاش:حالا درسی بهت میدم که تا آخر عمر از یاد نبری ,زبانی که به گستاخی نسبت به پادشاه بچرخه بهتره که هرگز نچرخه سپس زبان او را بیرون کشیده و آنرا میبرد و به سربازان میگوید او را رها کنند مرد ناله کنان به این سو و آن سو پیچ و تاب میخورد و از دهانش خون میریزد آکینتاش سوار بر اسبش شده و رو به مرد که از درد به خود میپیچد میگوید: "(حالا این قصه را برای بقیه تعریف کن)" و سپس به تاخت میرود ناشناس از درد بیهوش میشود. پایان بخش اول
|