داستان کوتاه چشمهی خشکچشمهی خشک یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا مهربان، هیچکس نبود! در یک دشت بزرگ، روستایی کوچک بود به اسم گلستان بود. بر خلاف اسم آن روستا، در آن دشت، نه آبی جاری بود و نه گل و گلستانی سبز شده بود!... فقط و فقط یک چشمهی پر آب داشت به اسم قور قوری... چونکه قورباغههای زیادی در اطراف آن چشمه زندگی میکردند، این اسم را روی آن گذاشته بودند. آب چشمه خیلی شیرین و گوارا بود، ولی هیچ گیاه و درخت و بوتهای دور و بر آن چشمه نبود. هیچ گیاهی نمیتوانست از آن آب، بروید و رشد کند، هیچکس هم نمیدانست چرا؟!... اما مردم روستا برای خوردن و نوشیدن و شستشو، همگی از آب آن چشمه استفاده میکردند. یک روز که زنهای روستایی همگی، آوازخوان و کوزه به دوش، به سمت چشمه میرفتند که آب بیاورند، غولی بزرگ و بیشاخ و دم، را دیدند، که کنار چشمه دراز کشیده بود و چرت میزد. آنها با دیدن آن غول زشت و بزرگ، ترسیدند که به چشمه نزدیک بشوند. برای همین هیچکدام نتوانستند که کوزههایشان را از آب پر کنند، و مجبور شدند که به سمت روستا فرار کنند. وقتی به روستا رسیدند با ترس، ماجرا را برای اهالی روستا تعریف کردند. آنها به همدیگر گفتند: چکار کنیم، چکار نکنیم؟! - ما که جز آن چشمه، آبی نداریم برای خوردن و بردن نداریم! - باید آن غول زشت را بکشیم! - ما باید چشمه را پس بگیریم. و... و... هرکس حرفی میزد و نظری میداد. بلاخره تصمیم بر آن شد که مردهای جوان و قوی و هرکس که کاری از دستش بر میآمد، به طرف چشمه بروند، آن غول بزرگ و بد ترکیب را شکست بدهند و چشمه را پس بگیرند. هرکس با هر وسیلهای که برای جنگیدن مناسب میدید، به سمت چشمه راه افتاد. یکی داس به دست داشت، یکی بیل، یکی تبر، دیگری چماق و خنجر. غول که تازه از خواب نیم روزیاش بیدار شده بود، با دیدن مردم که به طرف او میآمدند، از جا بلند شد و با صدای عجیب و گوشخراشی به آنها هشدار داد که نزدیک من نشوید. یکی از مردها به غول زشت گفت: این چشمه مال ماست و تو حق نداری اینجا را مال خودت بکنی! غول با صدای بلند، قهقهای زد و گفت: ولی من دیگر صاحب این چشمه هستم و شما هم نمیتوانید بگوید که چکار کنم، چکار نکنم! یکی دیگر از مردها گفت: ما جز این چشمه، هیچ آبی برای خوردن نداریم، و تو حق نداری که اینجا بمانی. - ما تا آخرین لحظه با تو مبارزه خواهیم کرد و تو را شکست خواهیم داد و چشمه را از تو پس میگیریم. غول با صدای بلند دوباره گفت: شما که ده دوازده نفر بیشتر نیستید! زور من خیلی زیاد است. پس تا شما را یکی یکی از بین نبردم، بهتر است به روستایتان برگردید. میان مردم روستا بگو مگو شد. غول از این اتفاق استفاده کرد و گفت: صبر کنید! نروید!! حالا اگر میخواهید که من از اینجا بروم و چشمه دوباره مال شما بشود، دو شرط دارم. مردم گفتند: چه شرطی؟! غول گفت: خودتان میدانید، یا شرطهای من یا مردن شما... یکی از مردها گفت: حالا شرطهایت را بگو ببینیم! غول گفت: اول اینکه من چیستانی از شما میپرسم، اگر درست جواب بدهید، من میروم، و شما دوباره صاحب چشمه خواهید شد! مردم پرسیدند: شرط دوم چیست؟! - شرط دوم اینکه اگر جواب دادید، من از اینجا میروم، ولی این حق را دارم که هر شب بیایم و از این چشمه آب بخورم، بیهیچ دردسری. مردهای روستا با هم مشورت کردند و شرطهای غول را قبول کردند. غول چند قدم به آنها نزدیک شد و سرش را خواراند و گفت: حالا چیستان! آن چیست که چیستان است، از پنبه سفیدتر، از ذغال سیاهتر! و هر رنگی هم میتواند باشد!... مردم روستا به فکر فرو رفتند. چیستان سخت و عجیبی بود. غول دوباره گفت: آها! راستی یادم رفت که بگویم، شما فقط دو بار میتوانید جواب بدهید، بار اول اگر اشتباه گفتید، که هیچی! ولی اگر بار دوم هم اشتباه بگویید، من برندهام و شما بازنده میشوید و من نخواهم گذاشت که دیگر به این چشمه نزدیک بشوید. و بعد از این حرفها، غول کنار چشمه نشست و گفت: من هیچ عجلهای برای شنیدن جواب شما ندارم، هرچه قدر میخواهید فکر کنید. مردم دور هم جمع شدند و به همهمه پرداختند. غول یکبار دیگر چیستان را گفت. هنوز حرفش تمام نشده بود که پسر بچهای باهوش، به اسم علی، جواب داد: ای غول بد ترکیب و زشت! جواب چیستان تو چشم است! چشم! هم سفیده، هم سیاه، و هر رنگ دیگری هم میتواند باشد! غول دست زنان و تشویق کنان، به او احسنت گفت و در حالی که از چشمه دور میشد، گفت: تو درست گفتی و من رفتم! اما از امشب هر روز، نیمه شب به چشمه میآیم و آب میخورم. و در حالی که از مردم و چشمه دور میشد، گفت: پس بهتر است هیچکس نیمه شبها دور و بر چشمه پیدایش نشود! مردم با خوشحالی و هورا کشیدن، به تماشای غول، ایستادند که از چشمه و آنها دور میشد. از آن روز دیگر هیچکس جرأت نداشت شبها به سمت چشمه برود. ✍ #لیلا_ طیبی (رها)
|