شعرناب

پروردگارا پرده ها را کنار نزن

نمی دانم چه شده....نمی دانم چه حالی است که برایم پیش آمده....
دوستش ندارم...ترس....نفرت....تعجب... خشم....نمی توانم حسم را ابراز نمایم...
چند وقتی است با هر انسانی آشنا می شوم...یا حتی انسان های که سال ها در کنارشان بودم و چیزی از زندگی شان نمی دانستم...چیزهایی را در موردشان می فهمم که نباید!!! که اگر نمی دانستم برای حال خودم بهتر بود...نه اینکه پرده ای باشد و با تجسس من کنار برود، نه....
به طرز عجیبی دنیا با من شوخی اش گرفته انگار...
تعدادشان زیاد است، برخی را می گویم:
کارم در جایی از دنیا گیر انسان نمایی می افتد...یکی از اقوام دوست صمیمی یکی از اعضا خانواده ام آن فرد را می شناسد و با او همکار است! و زندگی اش را برایم رسوا می نماید....
جای دیگری از دنیا قرار می شود با فردی کار نمایم...اینبار هم دوست یکی دیگر از اعضا خانواده ام با این فرد دوست خانوادگی از آب در می آید، عجیبتر اینکه عکس این فرد و خانواده اش در یک مهمانی خانوادگی در کنار عضو خانواده من و‌در تلفنش موجود است....
یکبار یادم است کسی برایم نقشی بازی می کرد، و می گفت همه از او راضی هستند و خودش از کاری (سمتی)انصراف داده است، و من به طرز عجیبی می دانستم که او دروغ می گوید و کارش (سمتش)را از او گرفته اند...از آنجاییکه همان روزها که او سمتش را از دست داده بود، من به همراه خانواده ام در بازاری مشغول دیدن ویترین مغازه ها بودم، که فردی با صدای آشنایی موبایل حرف زنان از کنارم رد می شود بدون اینکه مرا ببیند یا بشناسد، صدایش در گوشم می پیچید که درباره آن فرد حرف میزند، که سمتش را گرفته اند و به او گفته اند برو و دیگر این طرف ها پیدایت نشود..‌‌.
نمی دانم خدا با من شوخی اش گرفته یا بازی...چه خبر است خدا؟
دنیا با پرده ها قشنگ تر است...
ارتباط گرفتن با دیگران برایم سخت شده...
یعنی چه خدایا...با من بازی نکن...توانش را ندارم....
کسانی که می خواهند برایم نقش بازی کنند و من می دانم دروغ می گویند آن وقت باید خودم هم نقش بازی کنم و مثلا حرفشان را بپذیرم...
توان مرا چه دیدی خدا؟؟؟
یاد آن زمان ها بخیر که عاشق می شدم و شاعر...از احساسم لذت می بردم و آخرش به خودت می رسیدم خدای (خالق) مهربانم...
اما حالا که پرده ها را کنار می زنی...می ترسم که دیگر هیچگاه عاشق نشوم...
می دانی که چه می گویم دنیا با پرده ها قشنگ تر است...
دل ها با پرده ها آرام تر است...
ستار العیوب بودن تو است که دنیا را جای زندگی کرده است...
البته من می دانم که ما همه انسانیم و خطاکار...و من قاضی نیستم و هیچ کس را قضاوت نمی کنم...
اما نمی خواهم دیگر آنچه را که نباید بدانم...
کوه به کوه نمی رسد، آدم به آدم می رسد
زمین گرد است و...
دیگر برای من بیش از حد اثبات شده....بر خودت پناه می برم پروردگار مهربانم


1