شعرناب

مهرداد فلاح شاعر لاهیجانی


استاد "احمد باقری‌پور فلاح" معروف به "مهرداد فلاح"، شاعر نوگرا، مترجم و منتقد ادبی معاصر ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۹ خورشیدی در لاهیجان و اکنون ساکن تهران است.
مهرداد فلاح از شاعران تأثیرگذار در دهه‌ی هفتاد بود، دهه‌ای که یک نقطه‌ی عطف در تاریخ ادبیات معاصر محسوب می‌شود و حاصل کار جمعی از شاعران بود و برخلاف تمام ادعاهای موجود هرگز نمی‌توان آن را یک کار فردی و به یک جریان خاص منتسب کرد.
فلاح که آغاز شاعریش بر می‌گردد به دهه‌ی شصت در خلال این سه دهه خودش را شاعری جسور و پیشرو معرفی کرده‌ است که همیشه در پی ایجاد و اضافه کردن ظرفیت‌های جدید به زبان فارسی است.
▪︎کتاب‌شناسی:
- تعلیق - یادآوری‌ها (همراه با جعفر خادم)، نشر آزاد، پاییز ۱۳۶۳
- این خوابِ پر از پرتگاه، ۱۳۶۷ (چاپ نشده)
- در بهترین انتظار، ناشر مؤلف، تابستان ۱۳۷۱
- چهار دهان و یک نگاه، نشر نارنج، زمستان ۱۳۷۶
- دارم دوباره کلاغ می‌شوم، نشر آرویج، زمستان ۱۳۷۸
- از خودم، نشر نیم نگاه، بهار ۱۳۸۰
- بریم هواخوری، نشر اینترنتی پاریس، تابستان ۱۳۸۷
- زوزه، آلن گینزبرگ، نشر آفرینش، بهار ۱۳۸۹
- قدم از آدم، نشر نیماژ، بهار ۱۳۹۲
- مانیفست اسب، نشر بوتیمار، پاییز ۱۳۹۲
- شناسنامه‌های تازه می‌خواهند کلمات (گزینه اشعار)، نشر نوید شیراز
- شاعر از آسمان به خیابان قدم گذاشت (نقد و بررسی شعر دهه ۷۰)، نشر نوید شیراز
و...
▪︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
غمی ندارم!
سايه برای درد دل از صادق گرفته‌ام
سگ‌ها که به هم -البته به من- پارس می‌کنند
رو می‌کنم به ديوار
اين کشيش انحصاری
گوشی هميشه برای شنيدن دارد
گيرم که حرفی نمی‌زند تسکين نمی‌دهد
کار و بارم را گذاشته‌ام اين روزها بر زمين بپوسد
لبی گرم آماده دارم هنوز
کسی نمی‌خواهد ببوسد؟
(۲)
دارم دوباره کلاغ می‌شوم، نترسيد!
جار نمی‌کشم
روی آنتن که می‌روم
بر گيرنده‌های شما خش می‌افتد
می‌روم روی درختی در پارک
می‌گذارم که چشم‌های گرسنه بر نيمکت
سير نگاهم کنند
کاری به کار کسی ندارم
روی اين برف
جای پای خودم را می‌کارم
اين روزنامه‌ای که من خبرنگارش هستم
تا به دست شما برسد آب می‌شود
جار چرا بزنم!؟
(۳)
از آن قماش نيست که هاله‌ای قشنگ
پيچد دور سرش
به دستش چنگ
نرم بيايد به خواب‌مان، لا لا بخواند
اين فرشته کارش را خوب
می‌داند چه کند تا دود از سرمان بلند
داد مان هوا
پرسه در آسمان چندم هم نمی‌زند
زير همين زمين
جايی ميان آتش و چه می‌دانم
برای خودش حالی
هيچ هم منتظر نمی‌نشيند يکی صدايش
همين که لبريز
بال و پری می‌تکاند و ديگر
احدی جلو دارش
ملاحظه؟ اصلا!
رشوه؟ ابدا!
زير پايش که بيفتند هم -می افتند- عين خيالش
نرده و پرچين نمی‌شناسد
کارش پرده دری‌ست
ديوار بتن هم که کشيده باشيم دور خودمان… آوار!
هر چه زباله … آشکار!
(۴)
شلوغ کرده‌اند که صدا به صدا نمی‌رسد، نه؟
شنیده‌ام که پرده شن را پس زده
از دست بیابان گریخته
به خیابان ریخته‌اند
می‌گویند راست راست راه می‌روند
کسی به آنان دست بند نمی‌زند، حقیقت دارد؟
راست است که دروغ بال در آورده
از این شهر به آن شهر می‌رود،، الو؟
کلاغ‌ها چرا با قيچی‌هاشان به جان اين سيم‌ها نمی‌افتند؟
عام‌الفيل دوباره چرا تکرار نمی‌شود؟
می‌گويند زلزله زير همين خيابان‌ها خواب رفته است
بيدار نمی‌شود آخر، چرا، الو!؟
(۵)
نترس، این پسر این سهرابی که من می‌شناسم
خیال مردن ندارد!
زخم کهنه‌اش را بر می‌دارد
توی کوچه‌ها وُ خیابان‌ها راه می‌افتد، جار می‌کشد
این طورهاست که عاقبت
رخش را به نام خودش می‌کُند، دور بر می‌دارد
آهای، مراقب این بچه‌ها باش!
پشت این میدان
مدرسه‌ای‌ست که تابستان هم نمی‌تواند دَرش را ببندد
بچه‌ها را دور این دایره آن قدر می‌چرخانند
که نقش پدر را از بر می‌خوانند
روی صحنه
به هر کس که دشنه را دقیق‌تر، بیست می‌دهند
غصه نخور، این پرده‌ای که من می‌بینم
تمامی ندارد!
بروم شاهنامه را دوباره بنویسم.
(۶)
این هم من!
که کوچه را
به رسم خودم می‌رسانم به خیابان یا...
این یکی
که دارد از خیابان
به شکل خودش می‌آید تا...
این که توی آینه از من
به چشم خودش بر می‌گردد
من که نمی‌خواهم
روی "من" پا بفشارم
می‌گویم: تو... هی تو!
حتما کلید نداری
که پشت در ایستاده‌ای... داری؟
(۷)
این برف کلاغ می‌خواهد
هر چه سیاه‌تر که بنویسی بهتر
مشتی سنگ هم بردار
وگرنه آنقدر
که چشم هرچه آدم کور
به قارقار نگاه کن!
ببین چقدر شلوغ کرده‌اند
هزار کلاغ هم که بیاید
آب نمی‌شود این برف
این برف بچه‌ها!
مدرسه‌ها را تعطیل می‌کند.
(۸)
اين سر برای شکستن درد می‌کند... بزنيد!
من هم برای زدن
حرف‌هايی دارم
سنگی که اين دست‌ها را بلند کرده اين طور
کجا به زمين می‌زند
توی کدام دهان؟
تقصير که نداريم ... داريم؟
همان قدر که ميدان اجازه می‌دهد
دور بر می‌داريم
(دارد دور بر می‌دارد
او را بزنيد... زود!)
(۹)
چه فرق می‌کند کاکو؟
چه رستمانه برگشته باشیم پیش آینه از سهراب
یا که پهلو دریده نزد تهمینه
آدم از چند کم نمی‌شود
گوش اگر بگیری جواب… ها! کو؟
از شلوغی گم
از زیادی نمی‌توان برداشت
چند و چون و چرا و چه گونه بازیگران قدیم‌اند
صحنه‌ای که زندگی دچار ابهام است
ما همه از حیرت سهمی (گیرم که بیش و کم) داریم
دارم از قدم به قاب پنجره بر می‌گردم
دلم برای دلی می‌تپد که دیگر نیست
او که از پرت شد چه می‌دانست؟
(۱۰)
دراما
بیا و درستش کن!
چی رو؟
هرچی رو که شکستی
در و دهانی رو که بستی
نشستی جایی که شاید بلند
خندیدی گاهی که گریه
بس کن دیگه!
دل‌شو داری اگه
بزن از آینه بیرون تا نشونت بدم!
چی رو؟
همین!
رودها از حال
می‌روند روزها از سال.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی(رها)


3