شعرناب

وسعت‌الله کاظمیان دهکردی شاعر شهرکردی

استاد "وسعت‌الله كاظميان دهكردی" از شاعران با سابقه استان چهارمحال و بختیاری است و دارای كارشناسی ارشد ادبیات و زبان فارسی است.
ایشان زاده‌ی ۱۲ خرداد ماه ۱۳۴۸ خورشیدی، در شهرکرد هستند و مدتی به عنوان مسئول كانون شعر حوزه‌ی هنری چهارمحال و بختياری مشغول به کار بود.
▪کتاب‌شناسی:
- آواز مچاله‌ی ماهی و موج - نشر كبريا
- آشنايی زدايی در شعر سپيد - نشر فرهنگ عامه
- كز كردن درخت در چوب‌بری (مجموعه شعر) - نشر هرمز
و...
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
رویای من؛ غمگین است
چشم‌های تو
قطره‌های باران‌اند که
سنگ‌های نفیس را شکل داده‌اند
و صدای تو
ادامه‌ی پرندگان عاشقی‌ست که
منقرض شده‌اند...
من رو به اجداد تاریکم
پارو می‌زنم
با ستارگانی که شکل دوست داشتن‌هایم هستند
و می‌فهمم هنوز
کدورت این رویا
از اشک‌های توست
من از نگاه ری کرده
به تو؛ پناه می‌برم
به تو؛ که در اقیانوسی از گریه و حرف
به سمت من می‌آیی...
و من خلاصه‌ی ترس‌هایم را می‌تکانم
به سمت تو
بر خلاف باد و ثانیه
پارو می‌زنم....
(۲)
با تو
روزی بی‌موقع‌ام
که از یاد برده
الان باید؛ شب باشد...
(۳)
هزار صلوات
قفل می‌کنم بر لب
تو نیت کن به دیدنم بیایی...
(۴)
من شاعر نبودم
رفت و آمدهای چشم تو
شاعرم کرد....
(۵)
جهان؛ عوض می‌شود با تو
مثل قالی‌ی ایرانی
مثل برج‌های کبوتر خانه‌ی اصفهان
مثل بازار ادویه‌جات هند
و با تو عین خیالم نیست
صدای تلمبه‌خانه، قطع شود!
و فراموش کنم
آبی را که ته دره‌ست!
با درختانم، که خشک می‌شوند...
(۶)
آخ که
تکه تکه
افتاده ماه از ریزه سنگ دخترم بر برکه.
(۷)
رفتن بلد نیستی
همیشه می‌آیی
که ذات تو
رود است
پاهایم را، می‌مالی
دوزخ لب‌هایم را
خنک می‌کنی
و به پوستم، می‌آموزی
چگونه، جوان بماند...
(۸)
جهانی مضطربم
با آفتابی افتاده
و رد رودهای خشک
خانه من
نیمکتی‌ست
با گلی که
نمی‌دانم چه کسی به من
داده است.
(۹)
... نمی‌شود با فصلی لباس کنده
مجادله کرد که
راز وخیم رحلت
لابلای گیسوان زردش
مخفی‌ست
باید از آینه و رود و نور دوربین‌ها گریخت
پس دست‌ها
با یاس مچاله
تنها شد
نمی‌شود، به بادها گفت:
ندوند بر پوست و شیار گرمی که
از دیروزهای پریده بودند
نمی‌شود به فصلی که لباس پوشید گفت:
این لباس‌های تو نیست
این معاشقه‌ی سایه و نور
دروغ است که
هیچ چیز از مصادره‌ی دیروز نمی‌آید
همه چیز، روی بند رخت حالا و چای بخار کرده‌ی روبروست.
(۱۰)
آموخته‌ام سایه‌ات باشم
با زخمی تازه و خونی سیاه
به تو برسم
و به تو نرسم
که میوه‌ای شتک زده
به درخت توام
آموخته‌ام کلید خانه‌ات باشم
النگوی دستت
استکان چای و
ولوله‌ی دامن‌ات، وقتی
موجی از پاشنه‌ی پات
به ابدیت، گردان است
آموخته‌ام
آن سوی پنجره‌ات باشم
تابستان‌ات باشم
پاییزات نباشم
آموخته‌ام
میان آسمان و زمین
سرگردان تو باشم.
(۱۱)
به ظهر عطش خورده
دست کشیدی و
پرنده پرنده ماه سفید
حوالی‌ی ما را، لرزاند
نور به قعر خودش رفت
کلمه، زن شد و باد با او
ادامه یافت
باران مزارع اندوه را شُست و آفتاب، بیداری‌اش را
تکلیف کرد...
(۱۲)
گرده‌های سیاهی
آیا، آخرینِ شعر مرا
به مزرعه‌ی روز می‌دهند
این‌جا که آمدنِ پیغام‌ها
خاکستری‌ست
ایستادن نورها، مصیبت.
چقدر ستاره‌ی ناشناس
با چشم باد کرده
از جلد خود، می‌تَکَند و
ماه از کدام سمت ما می‌افتد
کدام پاره بادِ خیس
گونه‌ی ما را
شیار می‌کشد، اکنون که
اشیاء دور
بر می‌خیزند از مخفی گاه
و می‌دوند به پیشواز روشنی
آن آوازی که با صدای گنجشکان پرید
برای چه آخرین چراغ این خانه را
با خود برده است!؟
(۱۳)
پیش از تو
نه کلمه بود، نه صدا
جهان به پوسیدن درختی می‌ماند که
نام نداشت
تو آمدی تا کلمه و صدا
پیراهن بپوشند
بدوند به صف تماشا
آواز شوند و شعر
من برسم به تقاطع شب
مرزی که روز
از دو کف چسبیده‌ی دستانت
بلند می‌شود...
(۱۴)
نام تو
وزش رستاخیز است
حرکت دورانی تاریخ
آشوبی در لقاح گیاهان
و باز شدن دهانه‌ی غارهایی که
شهریاران اساطیری باید از
آن‌جا، روشن شوند
نام تو
شعله‌ی نخستین ستاره‌ها
و پیدا شدن نوری زرد و گشاده
از آسمان تازه است
نام تو
برخاستن ظلمت ذهن‌ها
وقتی همه چیز
زوال رونده‌ی ناچار است.
(۱۵)
شهریور، ماه عجیبی‌ست
قاصدک‌ها از
مزارع سرگردان می‌رسند
زندگی،
حدی بین خواب و بیداری‌ست
و بادها و بادها...
بی‌امان و خیس می‌دوند
در چشمان ما...
(۱۶)
بگریز به من
چون شعله به کبریت
چون لباس به تن
چون عطر به لب‌ات
امشب که هیچ چشمی
راه‌ها را لگد نکرده
آسمان، خوب است و
چراغ شعر و شراب
پت پت نمی‌کند...
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


1