شعرناب

نخل


- لبخند و نخل
درددرناحیه کتف پیچیده امانش را بریده بود.مجبور بود باز هم رکاب بزند.ساک ورزشی روی دوشش سنگینی می کرد.باهر رکابی که می زد ساکمانندپتک بر ناحیه درد فرود می آمد. دهانش خشک شده بود به سختی نفس می کشید. تامقصدراه زیادی نمانده بودولی توان ادامه نداشت. پاهارااز دوطرف روی زمین گذاشت وبه دختری که جلوی در ایستاده بود گفت:کمی آب برای من بیاور...
دخترباتعجب نگاهش کرد،بیگانه ای آمرانه دستور می داد!. دودل بود دستوراورااطاعت کندیا بی تفاوت باشد؟ لحظه ای به چهره بیگانه نگاه کرد،چیزی درون سینه اش بیقراری می کرد!. به داخل حیاط رفت بایک پارچ آب که چند قطعه یخ بلوردرون آن درحال ذوب شدنبودبالیوانیبرگشت.
پسرپارچراسرکشید، باهرقُلُپ که فرو می داد، سیبک گردن اش بالا وپایین می رفت.
دختر به شوخی گفت: ازکویرمی آیی؟
پسرپارچ راپایین آورد، به عمق چشم های دخترنگاه کرد گفت:
ــتوهمان نخلی هستی که، لبخند را برچهره مسافران کویرمی نشانی!. اگر از بیمارستان سالم بر گردم به خواستگاری ات می آیم .
دختر سرش را پایین انداخت. سرخ شده بود، گفت: مطمئن هستی تا آن وقت فراموشم نمی کنی...؟


0