شعرناب

☄️The woman in the black coat☄️

زن سیاه پوش | The woman in the black coat
اثر: جوزف توماس شریدان لِ فانو (Joseph Thomas SheridanLe Fanu)
من در یکی از خانواده های ثروتمند و مشهور شهر تایرون در ایرلند چشم به جهان گشودم؛کوچکترین دختر خانواده که خواهری بزرگتر از خودم نیز داشتم. خواهرم شش سال از من بزرگتر بود، برای همین اختلاف سنی که داشتیم نمی توانستیم هم بازی باشیم،زیرا وقتی دوازده ساله بودم او ازدواج کرده بود.
روز ازدواج خواهرم را به خوبی به یاد دارم. افراد زیادی به جشن عروسیش آمده بودند، همه رقص و شادی می کردند،ولی هنگامی که خواهرم با همسرش آقای کارو ما را ترک کردند من بسیار غمگین و ناراحت بودم. خواهرم نسبت به من حتی از مادرم نیز مهربانتر بود و به همین دلیل وقتی که از پیش ما به خانه جدیدش در دوبلین رفت از شدت ناراحتی زیر گریه زدم. پدر و مادرم مرا دوست نداشتند چون آنها فرزند پسر می خواستند و علاقه زیادی به من نداشتند.
یک سال ازدواج خواهرم سپری شده بود که از طرف همسر او نامه ای به دستمان رسید. در این نامه نوشته بود که خواهرم بیمار است و او می خواهد تایرون بیاید و پیش ما بماند. من از بیماری او بسیار غمگین شدم ولی از طرفی نیز خوشحال بودم که دوباره او را می بینم.
پدرم گفت که آنها روز یک شنبه دوبلین را به مقصد تایرون ترک کنند و عصر روز سه شنبه به اینجا خواهند رسید.
روز سه شنبه فرا رسید، یک روز بسیار طولانی بود. ساعت ها گذشت و من گوش به زنگ بودم که خواهر و شوهر خواهرم چه زمانی می رسند، آسمان تاریک شده بود و به زودی شب هم از نیمه می گذشت و خواب به چشمانم نمی آمد. گوش به زنگ و منتظر بودم.
حوالی ساعت یک شب ناگهان صدایی از دوردست ها شنیدم، از اتاق خواب بیرون دویدم و به سرعت به اتاق نشیمن در طبقه پایین رفتم.
پدرم را صدا زدم و گفتم ” آنها اینجا هستند! آنها اینجا هستند” و به سرعت در ورودی را باز کردیم تا بهتر ببینیم، برای چند دقیقه ای منتظر ایستادیم همان صدا را دوباره شنیدیم. صدا گریه کسی از دور می آمد. ولی ما چیزی نمی دیدیم. آنجا نه روشنایی بود و نه شخصی. بیرون رفتیم و منتظر ماندیم تا به خواهرم خوش آمد بگوییم و برای حمل چمدان هایش کمک کنیم، ولی کسی نبود؛ کسی نیامد، پدرم و من به همدیگر نگاه کردیم، هاج و واج مانده بودیم.
پدرم گفت: “مطمئنم صدایی شنیدم.”
من نیز گفتم: “آری، من هم شنیدم پدر، اما آنها کجا هستند؟”
بدون اینکه کلمه ای بگوییم به داخل خانه برگشتیم و هر دو وحشت زده شدیم. روز بعد مردی آمد و به ما گفت که خواهرم مرده است،روز یک شنبه بیماری اش شدید تر می شود، روز دوشنبه وضعیتش بدتر می شود و روز سه شنبه حوالی ساعت یک شب درست همان موقع که بیرون از خانه بودیم فوت می کند.
آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. دو سال تمام را افسرده و غمگین بودم – می توان گفت زندگیم متوقف شده بود و به بن بست رسیده بودم.
دلم نمی خواست نه کاری انجام دهم و نه با کسی حرف بزنم، آقای کارو (شوهر خواهرم) خیلی زود در دوبلین با زن جوان دیگری ازدواج کرد و از اینکه به این سرعت و به این زودی خواهرم را فراموش کرده بود خشمگین شدم.
حال من تنها فرزند یک خانواده ثروتمند و مشهور بودم،از این رو قبل از چهارده سالگیم مردهای زیادی به خانه مان رفت و آمد می کردند. آنها می خواستند مرا ببینند و شاید با من ازدواج کنند،اما به هیچکدام از این مردها علاقه ای نداشتم و گمان می کردم برای ازدواج هنوز زود است.
وقتی شانزده ساله شدم مادرم مرا همراه خود به دوبلین برد. او به من گفت که دوبلین شهر بزرگی است می خواهیم در اینجا مردان ثروتمند و جذابتری از مردان تایرون را ملاقات کنیم،در دوبلین به راحتی می توانیم همسر خوبی برایت پیدا کنیم.
در شهر دوبلین رفته رفته شادی به خانه ما برگشت. افراد صمیمی و دوست داشتنی زیادی را ملاقات می کردیم و هر شب برای رقص به کلوپ می رفتیم. مردان جوان و خوشتیپی به سمت من می آمدند و مرا به رقصیدن با خودشان دعوت می کردند. از صحبت کردن با آنها خوشم می آمد، دوباره به زندگی برگشتم و خنده بر لبانم نشست و تمام مدت به مرگ خواهرم فکر نمی کردم.
مادرم اصلا شاد نبود، او از من خواست فورا برای خودم همسری اختیار کنم،یک شب قبل از اینکه به رخت خوابم بروم مادرم به اتاقم آمد و گفت: “آقای لرد گلن فالن را می شناسی؟”
گفتم: “آره، همان پیرمرد زشت اهل کارگیلاک؟”
مادرم سریع گفت: ” فانی او زشت و پیر نیست، او هم مثل ما از خانواده اشرافی و مشهور است و می خواهد با تو ازدواج کند او عاشق تو است.”
به مادرم گفتم: “مرا دوست دارد؟ می خواهد با من ازدواج کند؟ ولی اشتباه می کند مادر من او را اصلا دوست ندارم و با کسی که دوستش ندارم نمی توانم اردواج کنم.”
مادرم به آرامی جواب داد: دخترم در موردش فکر کن مرد خوبی است و می خواهد با تو ازدواج کند. از این رو دختر خوش شانسی هستی.”
مادرم اتاقم را ترک کرد، برای مدت طولانی در سکوت و آرامش نشستم، با خودم فکر کردم که آقای لرد گلن فالن مرد خوب و خونگرمی است ولی من عاشق او نبودم ، نه او را دوست داشتم. همیشه در مورد موضوعات جالبی حرف می زد،پیش پدر و مادرم در خانه هرگز شاد نبودم ولی هرموقع با او حرف می زدم احساس بهتری بهم دست می داد.
صبح روز بعد وقتی مادرم را دیدم فقط یک کلمه گفتم قبول است.
بهار آینده با اقای لرد گلن فالن ازدواج کردم و دو روز بعد از ازدواجمان از خانواده ام خداحافظی کرده و شهر تایرون را به مقصد کارگیلاک ترک کردیم. بعد از سه روز به مقصد رسیدیم و برای اولین بار خانه زیبای همسرم را دیدم.
خانه اش در نزدیک رودخانه و در میان انبوهی از درخت و گل احاطه شده بود،پرندگان آواز می خواندند و آسمان صاف و آبی بود. کنار همسرم ایستادم و به همه این مناظر زیبا نگاه کردم. احساس خوشبختی و شادی زیادی داشتم.
لرد گلن فالن رو به من کرد و گفت: ” بیا عزیزم،بیا داخل و مارتا را ببین، او کارهای آشپزی و کارهای خونه را بر عهده دارد و همه جای خانه را بلد است.” داخل خانه رفتم و مارتا را دیدم،پیر زنی دوست داشتنی با چشمانی آبی رنگ،همه جای خانه را به من نشان داد. ناگهان از حضور در این خانه احساس هیجان کردم،مکان خیلی باصفایی بود،زنان در آشپزخانه آواز می خواندند،مرد ها برای شومینه نشیمن آتش درست می کردند و در همه جا سگ و گربه بود.
مارتا گفت: “با من بیایید خانم تا اتاقتان را نشان دهم،سپس چمدان هایتان را می آوریم و بعد از خوردن غذا دستانتان را می توانید بشویید” به دنبالش راه افتادم و خیلی زود مقابل یک در قهوه ای رنگ بزرگ رسیدیم.
مارتا در را باز کرد و گفت: “این اتاق شماست.” ایستادم و به همه جای اتاق نگاه کردم،ناگهان از ترس عرق سردی از بدنم جاری شد و احساس لرز کردم، در مقابلم چیز بزرگ و سیاهی قرار گرفت،نمی دانم چه بود…
فکر کردم که یک کت قدیمی و کهنه است،ولی داخلش چیزی نبود، فورا به عقب برگشتم، خیلی ترسیدم و از اتاق خارج شدم.
مارتا از من پرسید: “اتفاقی افتاده خانم؟”
بی درنگ گفتم: “چیزی نیست ولی خیال کردم در اتاق چیزی دیدم،فکر می کنم زمانی که شما در را باز کردید کت سیاه و بزرگ دیدم، از ترس رنگ از رخسار مارتا پرید. پرسیدم: “چه شده؟ وحشت زده به نظر می رسید!”
مارتا گفت: “قرار است اتفاق بدی رخ دهد،هرکس در این خانه کت سیاه را می بیند می فهمیم که قرار است به زودی رویداد بدی برای خانواده گلن فالن روی دهد، وقتی که بچه بودم من هم کت سیاه را دیدم و صبح همان روز بعد آقای لرد گلن فالن بزرگ فوت کرد،می دانم قرار است اتفاق بدی بیوفتد.”
سپس برای خوردن شام به طبقه پایین رفتم، من ناراحت و وحشت زده بودم. ولی در مورد آن کت سیاه به همسرم چیزی نگفتم. خواستم موضوع را فراموش کنم و دوباره شاد باشم.
روز بعد به همراه لرد گلن فالن برای قدم زنی رفتم تا اطراف خانه و باغ را ببینیم،چون دلم می خواست خانه جدیدم را بهتر بشناسم.
به همسرم گفتم از این خانه و همه افرادی که در آن هستند خوشم می آید، خوشحالم که در اینجا در کنار تو هستم، اینجا بهتر از تایرون است.”
برای مدت زمان زیادی همسرم کاملا ساکت بود و در حالی که سرش به پایین و در فکر بود. سپس ناگهان سرش را رو به من برگرداند و دستم را گرفت و گفت: “به دقت به حرف هایم گوش کن فانی،چیزی هست که از تو می خواهم انجام دهی، لطفا به اتاق های مقابل خانه برو به اتاق های پشت ساختمان یا باغچه کوچک در پشتی اصلا وارد نشو،متوجه شدی فانی؟” چهره همسرم رنگ پریده و غمگین بود.
متوجه حرف هایش شدم ولی نفهمیدم چرا رفتارش تغییر کرد، او هیچ وقت در اینجا یعنی در کارگیلاک نخندید و شاد نبود، با خودم فکر کردم که شاید پشت خانه محل خطرناکی است،اما همسرم اصلا تمایل نداشت در مورد این موضوع حرفی بزند.
در مسیر راه بدون اینکه حرفی بزنیم به خانه برگشتیم و سعی کردم که حرف هایش را فراموش کنم،تا مثل قبل شاد و سرحال باشم.
تقریبا یک ماه طول نکشیده بود که برای اولین بار زن دیگری را در آن خانه دیدم،در یک روز زیبا و سرد و پاییزی برای قدم زنی خواستم به باغ برم. بعد از خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا کلاه و کتم را بردارم. اما هنگامی که در اتاق را باز کردم زن سیاه پوش را دیدم که در کنار شومینه نشسته بود، حدودا زنی چهل ساله بود که کت سیاه بر تن داشت، صورت سفیدی داشت، نزدیک تر که شدم دیدم چشمانشان سفید است، او نابینا بود.
گفتم: “ببخشید مادام اینجا اتاق من است، اشتباه آمده ای.”
زن سیاه پوش با تعجب جواب داد: “اتاق شما! اشتباه آمده ام؟ ولی فکر نمی کنم اشتباه آمده باشم. آقای لرد گلن فالن کجاست؟”
گفتم: “در اتاق نشیمن طبقه پایین است،شما چه کسی هستید و در اتاق من چه کار دارید؟”
او فقط گفت: “به آقای لرد گلن فالن بگو که می خواهم او را ببینم من هم گفتم: “من هم باید به شما بگویم که خانم گلن فالن هستم و از تو می خواهم که همین الان اتاقم را ترک کن.”
با صدای بلند فریاد زد و گفت: “تو همسر گلن فالن نیستی، نه تو نیستی” و یک سیلی محکمی به صورتم زد با فریاد کمک خواستم و لرد گلن فالن به محض شنیدن صدای من خودش را به اتاق رساند. وقتی که وارد اتاق شد از اتاق به طرف بیرون دویدم منتظر ماندم تا در کنار اتاق به حرف هایشان گوش بدم. اصلا حرف هایشان را نشنیدم، ولی می دانستم که لرد گلن فالن بسیار عصبانی است و زن نابینا هم بسیار غمگین بود. وقتی لرد گلن فالن از اتاق بیرون آمد از او پرسیدم که آن زن نابینا کیست؟ و در اتاق من چه کار دارد؟ اما همسرم به من جوابی نداد. دوباره چهره اش از ترس مثل گچ سفید شد، تنها حرفش این بود که “او را فراموش کن.”
اما آن زن سیاه پوش را فراموش نکردم و هر روزی که گذشت صحبت کردن با همسرم سخت و سخت تر می شد. او اکنون هم آرام و غمگین و وحشت زده بود؛ ساعت ها با چشمان غمگین مقابل آتش شومینه می نشست و به آن خیره می شد،اما نمی دانم که چرا نمی خواست با من حرف بزند.
یک روز صبح بعد از خوردن صبحانه لرد گلن فالن ناگهان گفت: “من جواب می خواهم،باید به کشور دیگری برویم، فرانسه یا اسپانیا،نظرت چیست فانی؟”
او منتظر جواب من نشد و با عجله اتاق را ترک کرد. نشستم و برای مدت زمان زیادی به فکر فرو رفتم. برای چه باید کارگیلاک را ترک کنم؟ متوجه نمی شوم! دلم نمی خواست به جایی دورتر از تایرون که پدر و مادرم در آنجا زندگی می کردند بروم،چون آنها الان دیگر پیر شده بودند و پدرم نیز گاهی اوقات مریض بود،درست است که مرا دوست نداشتند ولی دلم می خواست نزدیک آنها باشم.
تمام روز را به این فکر کردم و وقتی که عصر همسرم برای خوردن شام به خانه برگشت نمی دانستم چه بگویم. بعد از شام احساس خستگی کردم و زودتر از هر شب دیگر به رخت خوابم رفتم. دلم می خواست خوب بخوابم و دوباره روز بعد راجع این موضوع فکر کنم،چشمانم و بستم و به خواب رفتم،اما خوب نخوابیدم زیرا در کابوس آن کت سیاه را می دیدم. به یکباره از خواب پریدم، همه جا تاریک و کاملا در سکوت بود، اما شخصی در انتهای رخت خوابم ایستاده بود، پیرزن نابینا چراغ به دست اینجا ایستاده بود و در دست دیگرش چاقویی داشت. تلاش کردم از رخت خواب بیرون بپرم و به سمت در فرار کنم ولی او مانع من شد و گفت: “اگر می خواهی زنده بمانی از جایت تکان نخور،به من بگو که آیا آقای لرد گلن فالن با تو ازدواج کرده؟”
در جواب گفتم: “آری او مقابل صدها نفر با من پیوند ازدواج برقرار کرد.”
پیرزن گفت: “خب ناراحت کننده است،چون فکر نمی کنم به تو گفته باشد که زن دارد،من زن او هستم نه تو خانم جوان،فردا باید این خانه را ترک کنی، چون اگر اینجا بمانی با این چاقو طرف هستی، با این چاقو تو را خواهم کشت” و بدون هیچ سر و صدایی اتاق را ترک کرد، دوباره خواب به چشمانم نیامد.
وقتی صبح فرا رسید و از خواب بیدار شدم همه چیز را به همسرم گفتم، از او پرسیدم: “اون زن سیاه پوش نابینا کیست؟ دیشب به من گفت که زن توست، پس من زن تو نیستم.”
همسرم با عصبانیت پرسید: “آیا تو به اتاق های پشت ساختمان رفتی؟ به تو گفته بودم که نباید به آنجا بروی.”
جواب دادم: “ولی من آنجا نرفتم. من تمام شب را در تخت خواب بودم. او به اتاق من آمد. خواهش می کنم به من بگو که چه اتفاقی می افتد.”
دوباره رنگ از رخسار همسرم پرید، برای مدت طولانی حرف نزد و سکوت کرد. سپس گفت: “نه او همسر من نیست تو همسر من هستی، به حرف های او گوش نکن، او نمی فهمد که چه می گوید.”
سپس اتاق را ترک کرد.
با عجله از اتاق بیرون آمدم تا مارتا را پیدا کنم، از این خانه دیگر اصلا خوشم نمی آمد، همسرم یک مرد کاملا متفاوتی شده بود و او را اصلا نمی فهمیدم. آن زن نابینا کیست؟! می خواستم همه چیز را بدانم.
وقتی که مارتا را یافتم به من گفت: “فریاد نزنید خانم بنشینید و به حرفهایم گوش کنید، چیزی که می خواهم به شما بگویم زیاد خوشایند نیست، آن زن سیاه پوش نابینا که دیدی مرده است. شما روح او را دیده اید، او با همسر شما ازدواج کرده بود و همسر لرد گلن فالن بود، هیچ کس از نحوه مرگ او اطلاع ندارد، اتاق او پشت خانه بود. یک نفر لرد گلن فالن را در شبی که آن زن مرده بود چاقو بدست دیده بود. آیا او زنش را کشت؟ هیچ کس نمی داند.
وقتی جسد او را یافتیم چاقو روی کف اتاق در کنارش افتاده بود و بعد از مرگش شخصی چشمانش را از حدقه درآورده بود.
شاید آقای گلن فالن نمی خواست او زن دومش یعنی تو را ببنید.”
آن روز دیگر منتظر نماندم تا با همسرم صحبت کنم و خانه را ترک کردم ،از ماندن در کارگیلاک حتی یک دقیقه هم وحشت داشتم، می دانستم آن زن سیاه پوش نابینا دوباره برخواهد گشت ومرا خواهد کشت. از مارتا خداحافظی کردم چمدان هایم را برداشتم و به راننده ام گفتم تا مرا به تایرون ببرد.
الان خوشحالم که در کنار پدر ومادرم زندگی می کنم،خانه در آرامش کامل است، هر شب با خیال راحت می خوابم و پدر و مادرم صمیمی تر از قبل رفتار می کنند.
بعضی شب ها با خواهر مرده ام ملاقات می کنم ولی اصلا نمی ترسم،او به من می گوید که: “آن زن سیاه پوش تلاش می کند که در کاگیلاک مرا پیدا کرده و بکشد، او به من حسادت می کند اما اینجا هرگز نمی تواند پیدا کند و باید منتظر زن بعدی آقای لرد گلن فالن بماند.
✍️مترجم: م.مدهوش☘️


1