منِ زیبا وای مردم من عزیزی داده ام از دست! دختری شیدا که می رقصید و میخواند قصه ها سرمست همچو طفلی پاک و معصوم، ساده دل می بست در نگاهش شعله شور و عطش مستانه میلغزید باد، در زلف پر از پیچش هنرمندانه میرقصید اینک از او مانده هیچ، جز حسرت و اندوه و دلتنگی چهره ام از بعد او در فقر هر لبخند و هر رنگی بعد از او دستم به یاد مبهم و تاریک او آویخت درد ها با جان من آهسته می آمیخت وآن کبوتر که فروغ میگفت، پر کشید و از خراب سینه ام بُگریخت وای مردم! من عزیزی، گوهری، دیوانه ای را داده ام از دست آن منِ زیبا، سال ها در گور سرد خفته ست
|