شعرناب

بِکشینسکی نقاش سورئالیسم ویرانشهری


اِزجیسلاف بِکشینسکی (Zdzisław Beksiński) نقاش، عکاس و مجسمه‌ساز لهستانی (وفات 2005).
بکشینسکی روایتگر هذیان‌های تب‌آلود و ویرانشهر است؛ سبکی که آن را «سورئالیسم ویرانشهری» نامیده‌اند. «ویرانشهر» (دیستوپیا) نقطۀ مقابل «آرمانشهر» (یوتوپیا) است. آدم‌ها و فضاهای بکشینسکی بقایای فاجعه‌ای ناشناخته‌اند؛ پس‌مانده‌های مرگند؛ مکان‌ها در قلمرو مرگ است و انسان‌ها شهروند مرگند...
در ویرانشهر بکشینسکی، گاه موجوداتی شبه‌انسان، هیولاسان، گویی از آغوش مرگ برخاسته‌اند... با اندام‌هایی متلاشی، با دست‌ها و انگشت‌هایی فروریخته یا پرشمار... گاه چند اندام در هم فرورفته و پیکری واحد را ساخته‌اند...
بکشینسکی مرگ را از درون کالبد آدمی بیرون می‌تراشد. گویی آدمی در تمام «زندگی» «مرگ» را در کالبدش حمل می‌کرده تا روزی مرگ با قامت استخوانی و گونه‌های تورفته‌اش از درون آدمی بیرون آید و زندگی آدمی را با چهرۀ مرگ ادامه دهد.
بکشینسکی گویی پیوسته تصاویری کابوس‌مانند، هذیان‌زده و تب‌آلود را پیش چشم ترسیم می‌کند. این هذیان‌نگاری از تب‌آلودگی ذات آدمی برمی‌خیزد... هنگامی که چندپاره‌شدن و فروپاشی اندام خود را می‌بیند و خویش را در گستره‌ای بی‌کران و بی‌وجود در حال تجزیه شدن می‌یابد.
فرجام دردناک بکشینسکی:
بکشینسکی در شب تولد 76 سالگی‌اش به طرز فجیعی با ضربات چاقو به قتل رسید. مستخدم او، جوانی 19 ساله، وقتی دید بکشینسکی از دادن مبلغی پول به او امتناع می‌کند، دست به چاقو برد و گویی یکی از همان هذیان‌نگاری‌های تابلوهای بکشینسکی را بر کالبدش ترسیم کرد... جراحت، خون، انهدام بدن... مرگ، همان مرگ پنهان در کالبد، از میان جراحت‌های تن بکشینسکی بیرون آمد... بکشینسکی مُرد...
مَرد هذیان‌نگاری‌ها، آخرین هذیانش را با کالبدش، با خونش ترسیم کرد و رفت ...
هیچ‌یک از آثار بکشینکی نام ندارد، زیرا او باور داشت هر بیننده‌ای دریافت خاص خود را از اثر خواهد داشت و این نام دریافت را به سوی خاصی هدایت می‌کند ...
سانوک یکی از بزرگ ترین جمعیت یهودیان را در سراسر لهستان پیش از جنگ جهانی دوم داشت و اردوگاه کار اجباری اسلاوها در حومه آن ایجاد شد. در آثارش تاثیر دنیایی که در دوران اشغال کشورش توسط شوروی در اطرافش دیده بود، کاملا مشاهده می‌شود.
وی در دهۀ ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی آثاری را ارائه می‌دارد که کمتر متمایل به تنوع رنگی است و بیشتر به تونالیته های خاکستری و سیاه و سفید نزدیک می‌شود. در این وادی توجهی خاص به نور و سایه و یا به دیگر سخن تیرگی‌ها و روشنایی‌های آثارش دارد و همزمان به فضاسازی‌هایی؛ همانند مزرعه، کشتزار، صحرا و بیابان و یا به صحنه‌هایی که می‌توانست تداعی‌گر اردوگاه‌های کار اجباری - یا به عبارتی دیگر اردوگاه‌های مرگ - و به نوعی معرفکابوس آبادیا همانعالم دیستوپیاباشند علاقه‌مند می‌گردد
مردم لهستان و انسان‌های به اسارت درآمده، زیر فشار جنگ‌های ناخواسته‌ای قرار گرفته بودند و کشیشان و رهبران مذهبی نیز نمی‌توانستند به نوعی مثمر ثمر واقع شوند و مردم و اسُرا از هرگونه کمک به یکدیگر در مانده شده بودند. به همین خاطر ارزش‌های مذهبی و روحانی آهسته و آرام رنگ می‌باخت و اعتقادات مردم نسبت به امور کلیسایی رو به تنزل بود و اقتدار مردان مذهبی کمرنگ می‌شد.
بکسینسکی نیز ضمن به نمایش گذاشتن انسانی که چشم‌هایش را از بین برده‌اند و با طنابی ضخیم روی آنها را با فشار زیاد بسته‌اند و با طنابی دیگر به دور سر و پیشانیش اقدام به فشاری مضاعف نموده‌اند، دست‌هایش را رو به آسمان بلند کرده و قصد نیایش و پناه بردن به درگاه ایزدی دارد، بکسینسکی ساختمان مقدس کلیسا را طوری به صحنه می‌کشد که گویی دور برش تار تنیده‌اند و یا کلیساهایی را به نمایش می‌گذارد که زیر باد و طوفان رو به ناپدیدشدن گذاشته‌اند. وی کلیسایی را به دیده می‌نشاند که گویی از بیخ و بنُ رو به فروپاشی نهاده است. یعنی کلیسایی را به مخاطب رنج دیدۀ خود عرضه می‌دارد که بیشتر ارزش‌های خود را از دست داده است و گویی جز ظاهری فرسوده و لرزان چیز دیگری به مخاطب ارائه نمی‌کند. در واقع به جای انتشار نور، سیاهی و ظلمت از پنجره‌هایش به بیرون می‌تراود و به روی زمین - به دور کلیسا - تجسم سنگِ قبرهای بر افراشته اشاره به مرگ و نابودی دارند. و یا باد و طوفان کلیسایی را در سیاهی غوطه‌ور ساخته و تنها از ساختمان کلیسا گویی نیم سایه ای بیش باقی نمانده است.
او می گوید معنا برای من بی معنی است. من به نمادگرایی اهمیت نمی دهم و آنچه را که نقاشی می کنم بدون تعمق در یک داستان هستند.
بدین ترتیب با به کارگیری اسطوره ها و تجسم انسانهایی اسکلت وار در فضای گستردۀ صحرا و بیابانهای تخیلی به به آشکار و ظاهر نمودن اسرار یا به دیگر سخن بیدار کردن مردم یک جامعه در بطن آثارش میپردازد.
>
منابع: PIC ART-سایت ویرگول
پی نوشت: فرای زندگینامه و آثار متعدد بِکشینسکی که در اینترنت قابل جستجو است، تاثیر مستقیم محیط اجتماعی بر هنرمند نمود خود را به پررنگ ترین وجه ممکن گذاشته است. شهرهایی که در حال سقوط هستند، جنگ سنگین و ویرانی،کلیسایی که از همدردی و کمک به پذیرش فاجعه انسانی پیش آمده درماندهو انسان هایی که آنقدر جنازه و مرگ دیده اند که تسلیبرایشان معنادار نیست جز تغییر چند نسل و شاید فراموشی بحران انسانی رخ داده. جامعه متلاشی شده و در چنین شرایطی به طور معمول اعتقادات، اخلاقیات، احساسات ، پیوندهای اجتماعی و خانوادگی تا سال مخل و آشفته می شوند. فرد تمایل بیشتر به تنهایی و فردگرایی می کند چراکه این حجم از اندوه قابل بیان و اشتراک نیست و با آنکه تجربه جمعی است اما بحران پشت سر گذشته افراد را بیشتر به درون گرایی وا می دارد.
به زعم بنده سورئالیسم یکی از ابزارهای قوی هنر برای بیان عمق دردهایی است که هیچ تصویر واقعی توان شرح و بیان آنها را ندارد.


1