شعرناب

نظیر غفور شاعر کرد عراقی

آقای "نظیر غفور" مشهور به "نظیر تنها" شاعر کُرد، زاده‌ی ۱۹۸۸/۰۵/۲۹ میلادی در اقلیم کردستان است.
وی که فقط تا ششم ابتدایی تحصیل کرده است، اشعاری زیبا و روان و دلنشین دارد.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
افتاده‌ام به چه‌کنم چه‌کنمی عجیب!
مجبور به فراموش کردنت شده‌ام،
گرچه همه می‌گویندم: خودکشی حرام است...
(۲)
گذر زمان همه چیز را ثابت خواهد کرد،
روزی فرا خواهد رسید که پی خواهی برد،
تو چه انسان دل سنگی بودی...
(۳)
مبتلا به هزار دردم کرد
آنکس که همه روز
به من می‌گفت: مواظب خودت باش!
(۴)
مطمئنم که دیگر به تو نمی‌رسم
مابین من و خوشبختی
همان داستان رسیدن آسمان به زمین است!
(۵)
عکس‌هایت هنوز نزد من هستند،
برای جواب به پرسش‌ آنها که می‌گویند:
آدمی نمی‌تواند تمام دنیا را در یک لحظه ببیند!.
(۶)
من کە هرگز تو را فراموش نکرده‌ام
پس چرا تنها هستم؟!
هر کس که مرا می‌بیند،
می‌گوید: به خودت بیا!
(۷)
همیشه مادرم سرزنشم می‌کند که خیلی فراموش‌کار شده‌ام
یک روز تمام ماجرای تو را برایش بازگو خواهم کرد
تا بفهمد چقدر در اشتباه است.
(۸)
با خودم گفتم: دیگر یادی از تو نخواهم کرد!
امشب یکبار دیگر،
خیال تو باز مرا به گناه انداخت.
(۹)
روزی چنانکه بگویم: حلالم کن!
به یکباره به دست فراموشی، می‌سپارمت!
(۱۰)
بعد از تو،
خیلی‌ها به دیدارم آمدند،
اما هنوز در خرابه‌ای ساکنم!
و دلم به هیچ کاخ و بارویی خوش نمی‌شود.
(۱۱)
بعد از تو،
من مطمئنم، که یادگاری‌هایت،
مرا با زندگی نمی‌آمیزد!.
(۱۲)
اکنون دیگر به آن ایام خو گرفته‌ام که
از فراق تو، ترس داشتم
و هراسان بودم که زندگی مرا محکم در آغوش خود بگیرد!
(۱۳)
هر زمان که با یادگاری‌هایت خلوت می‌کنم
چنین احساس می‌کنم که
من هیچ جانی به مردن قرض دار نیستم!
(۱۴)
به یاد دارم که از تاریکی بیمناک بودی،
اما هنوز پی نبرده‌ام،
چونکه رفتی،
چرا یادی از زندگی تاریک پیشروی من نکردی!.
(۱۵)
همیشه داستان به هم نرسیدنمان را
برای مادرم بازگو خواهم کرد،
تا دیگر خودش را به آب و آتش نزند برای خوشبختی من!
(۱۶)
در انتظار آمدن تو،
خودم را چون رهگذری گم شده می‌بینم
آن دم گه در بیایان، در پی آب سرگردان است.
(۱۷)
چون پرسیدی، تو را کجا دیده‌ام؟!
آن زمان فهمدیم،
که فراق چه بر سرت آورده است...
(۱۸)
ای اشتباه‌ترین خواسته‌ی زندگیم
امشب
خیلی دیوانه‌وار به یادت می‌افتم.
(۱۹)
روزی در پایان تمام دل‌نگرانی‌هایم،
کتابی خواهم نوشت
و تمام محتوایش را از نام تو پر خواهم کرد.
(۲۰)
تا آن لحظه که تو به من نگفتی: دوستت دارم!
چنان خیال می‌کردم
که متنفرم از هرچه دروغ!
(۲۱)
می‌گویند: اطبا اثبات کرده‌اند
آدمی، بی دل نمی‌تواند زندگی کند
کاش می‌توانستم آدرس تو را به آنها می‌دادم
تا بفهمند در چه اشتباهی سرگردانند...
(۲۲)
فراق تو، تابت می‌کند
گاهی اوقات
خداوند، در این جهان هم،
دوزخ را به بنده‌اش نمایان می‌کند.
(۲۳)
عکست را در نزد خود نگاه داشته‌ام،
برای پاسخ به یاوه‌های آنهایی که می‌گویند:
دنیا چه جای زشتی‌ست!
(۲۴)
خاموش!
سکوتت،
روایت نفرین مرگ من است!
(۲۵)
چون تو را دیدم،
فهمیدم،
سن و سال، شرط پیری نیست!
(۲۶)
آزردن‌هایت را چون به یاد می‌آورم
شرمگین می‌شوم در پیشگاه شب‌هایی که
نفس نفس زنان،
دست به دعا بودم که تو سلامت باشی...
(۲۷)
من که هنگامه‌ی مرگم را نمی‌دانم،
اما در فکر آن زمانم که در قبر
مرا بازخواست می‌کنند: منتظر کیستی؟! به یاد چه کسی‌ی؟!
(۲۸)
می‌گویند: هیچکس زمان مرگ خود را نمی‌داند!
تو بگو که می‌روم،
تا من به آنها بگویم، که کی خواهم مرد!
(۲۹)
همین اندازه دلخوشم
که باور به چشمان خودت نمی‌کنی،
اگر روزی خودت را در قلب من ببینی...
(۳۰)
مطمئنم
اگر خودکشی گناه نبود،
دست به انتحار می‌زدم،
اگر تو را فراموش می‌کردم...
(۳۱)
دروغ‌ست که می‌گویند:
- آدمی با نفس کشیدن زنده است.
اکنون مدت‌هاست که تو نیستی و من هنوز زنده‌ام!.
(۳۲)
می‌گویند: آدمی حتا تمام دنیا را هم داشته باشد،
باز از حرص و طمع سیر نمی‌شود!
آنها، مرا ندیده‌اند،
آن لحظه که تو را داشته‌ام...
(۳۳)
اینجا نبودنت،
هیچ گله‌ای برایم نگذاشته
وقتی به عمر از دست رفته و
رخسار فرتوت خود می‌نگرم.
(۳۴)
وقتی می‌گویی: فراموشم کن،
آنگاه می‌فهمم،
آدمی به راحتی دست به خودکشی نمی‌زند.
(۳۵)
بعد تو
به هر سوی نبودنت می‌نگرم،
محتاج می‌شوم که به خود بنگرم و بفهمم،
من با چه اعجازی کماکان زنده‌ام؟!
(۳۶)
آنهایی که مدعی‌اند
فقط غروب‌ها، زمین تاریک می‌شود،
ایمان دارم، هرگز عزادار از دست دادن عزیزی نشده‌اند.
(۳۷)
مطمئنم که تابستان از راه خواهد رسید،
اما من هنوز که به رابطه‌مان فکر می‌کنم،
شال‌گردنم را محکم می‌کنم و
جرأت ندارم، دستم را از جیبم بیرون بیاورم...
(۳۸)
وقتی تو را از دست دادم،
تازه فهمیدم
که قرار نیست
خدا فقط در آن دنیا
جهنم را بر آدمی آشکار سازد...
(۳۹)
بزرگ شدن، هیچ چیزی را تغییر نداد!
در کودکی، در آرزوی فهمیدن نحوه‌ی گردش ماه و خورشید بودم
و الان هم در آرزوی گرفتن دست‌های تو...
(۴۰)
بعد تو،
تمام گریه‌هایم را بر روی یادگاری‌هایی کردم
که با خنده به من داده بودی...
(۴۱)
من همیشه از مرگ هراسان بودم،
اما نمی‌دانم چرا
هر روز به فکر فراموش کردن تو می‌افتم؟!
(۴۲)
گاهی اوقات
فراق کسی،
تو را به دنیا دیگر می‌کشاند و
از تمام درهای جهنم داخلت می‌کند.
(۴۳)
در انتظار آمدنت،
هر غروب
به خورشید می‌گویم:
- کمی دیرتر غروب کن!
(۴۴)
می‌گویند: خدا، فقط یکبار آدمی را به جهنم می‌اندازد،
اکنون که از دست دادنت را به یاد می‌آورم،
تمام غم و هم آن دنیا را فراموش می‌کنم.
(۴۵)
هرگز از رفتنت گله‌مند نمی‌شدم
اگر از ابتدا می‌گفتی:
رهگذری هستی...
شاعر: #نظیر_تنها
مترجم: #زانا_کوردستانی


1