شعرناب

لبخند خورشید

✍🏻خندید،، وبا کمال فروتنی بوسه ی داغش را روی گونه ی پسرک خردسال، کاشت، ولی ناگهان بغض راه نفس کشیدنش راسخت کرد، باید برود، اینبار جنوب به طرف کوه اوشیدا،،(کوه خواجه در زابل) رفت، تاب دیدن پسرک که مادرش اززباله ها پس مانده غذارا به اوداده بود رانداشت، اشکش که درآمد آسمان غرید، خورشیدخانم، ناله کردو پشت کوه گم شد، اوهم راهش راگم کرد مغرب را فراموش کرده بود،، 🥀💐


3