آرش دلآور شاعر کوچصفهانیآقای "آرش دلآور" شاعر، نویسنده و منتقد ادبی، زادهی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، شهرستان کوچصفهان است. بسیاری از اشعار و نقدهای ادبی وی، در مطبوعات کشور چاپ و منتشر شده است. از آثار وی میتوان به مجموعه شعر "صحافی باران" انتشارات خارا سال ۱۳۹۶ و "آنتولوژی شعر" (معاصران مؤثر در شعر ایران) در سال ۱۳۹۷ توسط انتشارات آقای کتاب، اشاره کرد. ▪نمونهی شعر: (۱) [ای صندلی!] برای نرسیدن به حرفهای تو کیلومترها رفتم در کارگاهِ کوچکام دستهایام را کنارِ تیغی بردم که با لرزیدن بزرگ میشد ای صندلی! بنشینم در این صحافی کتابها مرا میخوانند! و این پِرِس خستهگیهایام را روی شانههایاش میریزد درست مثلِ کارگرها که به موقع میبارند و مادرانشان نیمهشبها بیخوابی به سرشان میزند؛ تاب نمیآورند به یادِ قاشق، بشقاب و ماهیتابهی تکنفرهشان حتا دنیای پانزدهسالهگییی که اولین نگاه را با خودش ریخت ریخت در موجهایی که برای دریا کارگری میکنند به قدِ هیچکس نرسیده بودم که سرم را بردم پیشِ کودکیهایام با بارانی که میچرخید تا صورتام را گم کند صندلی! ای صندلی! مادرم گفته بود کجا می روی؟! دستات را کجا میبَری؟! کار زود است دوری دیگر دوستی نمیآوَرَد ؛ زور میآوَرَد... حالا سیوهفتسالهگیام را طوری میکشانم تا زودتر پیر شو… (۲) نشستهام خیره به گردش مورچهها که تنهاییام را عمیقتر میکند. در آخرین تای سفره خودم را خالی میکنم با ریختی دیگر ریزِ ریز میشوم، ریز ریز آنقدر که همه چیز خانه دارد با تنهاییام کنار میآید دستگیرهی در چکههای شیر و جای پای کسی که هیچ وقت نبوده است. (۳) سگی که چند شب پیش چند روستا آنطرفتر ولش کرده بودند ساعت چهار صبح برگشته به خانهی محمدعلی وسط حیاط هی دم تکان میدهد هی زوزه میکشد. گربهای که توی گونی بسته پنج کیلومتر بعد از خانهاش در مزرعهای انداختناش خودش را رسانده روی پلهها زل زده به صاحباش مشجعفر ببین! من هم برگشتهام! برگشتهام به دوران پیش از عاقلیام از وقتی که داشتی میرفتی شاخ درآوردم مسیرهایت را، هی بو میکشم به در میروم به دیوار حتی سلولهای تنام فهمیدهاند کسی در من رشد میکند وقتی که راه میافتم انگار دارم چهار دست و پا میروم هرچه زودتر گونی را بیاورید! من برای دوست داشتن حیوان خوبی شدهام. (۴) میدانی همیشه نگاهات فرق داشت ریختن موهایت فرق داشت گرمی دستهایت فرق داشت و این خیابان پر شده از اردیبهشت هم… این فرقها هیچگاه نگذاشتند به هم برسیم. (۵) از جنگ تنها خاموش کردن چراغها یادم است که فکر میکردم ستارهها جا به جا میشوند و میافتند بر سر آدمها. تو اما نمیتوانی چراغها را خاموش کنی نمیتوانی دخترم. در جنگ بین ما تنها عروسکات را در جای امنی قرار بده. (۶) از شالیزارهای پدریام خجالت میکشم وقتی بر سفرههایمان برنجهای هندی قد کشیده است!! (۷) زیر هر سنگ درختی بزرگ شده است وقتی پای شعر را به قبرستانها باز کردند. گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|