خا ظره ی کودکیبه تازه گی به آنجا سفر کردم سری به مرزعه ی پدر بزرگم زدم که دیگر بدست کسی دیگر اداره می شدزدم انجا خواطرات زیا دی از دوران کودکی داشتم جا منزل پدر بزرگم هنوز بعد از پنجا سال کمی آثار داشت جای اجاق مادر بزرگم هنوز بود یه لحظه دیدم بی بیم داره انجا نان می پزد نا گهان خاطره ای از نظرم گذ شت با داییم که هم سند سال خودم بود یه سی خور همان جوجه تیغی که پدر بزرگم به او می گفت سیخور را گرفته بودیم نمی دانستیم چطور او را نگهداری کنیم ان شب دایم گفت می کنیمش توی کله مرغها انشب وقتی جوجه تیغی را در کله مرغی بی بیم کردیم مر غ ها تا صبح سر صدا می کردن پدر بزرگم چند بار از خواب بلند شد به مرغها سر زد بی بیم می گفت نمی دانم چه جانوری دیشب رفته بود در کله ی مرغ ها تا صبح نگداشت انها استراحت کنند صبح زود داییم رفت مرغها را از کله بیرون کرد و در کله را بست یک ساعت نشده بود که مرخ زیره ای بنا کرد به جا جا کردن که من می خواهم تخم بگزارم داییم از تر سی که بی بیم بفهمه رفت جوجه تیغی را گرفت آورد آن موقع مثل حالا هیچ وسیله ای نبو د نه سبد پلاستیکی بود که ان را زیر او بگزاریم و نه چیزه دیگری داییم گفت خود مان براش غال درست می کنیم با چند سنگ کله ای درست کردیم و با شل درزها را گرفتیم نیاد بیرون روش را با مک پوشاندیم فکر کردیم جای بسیار خوبی براش درست کردیم شب که شد دیگر چون خیلی تاریک بود نتوانستیم به او سر بزنیم پر بزرگم عادت داشت صبح خیلی زود می رفت علف بچیند مکها را که می بیند انها را کنار می زند می بیند که یه سیخور زیر انها مرده از باغ بیرونش می اندازد ما تا از خواب بیدار شدیم به طرف لانه ای که ساخته بودیم رفتیم دیدیم مکها را کنار زدن جوجه تیغی هم نیست از پدر بزرگ سراغش را گرفتیم گفت کار شما بوده حیوان بیچاره را در زیز این همه مک خفه دم کردین داییم گفت حا لا مردش کو پدر بزرگ گفت انداختمش بیرون باخ می تو نید بروید ببینیدش وقتی ان را دیدیم انقدر از خودمان خجالت کشیدیم که باعث مرگ ان زبان بسیته شده بودیم یادم تا چند روز با داییم دیگر بازی نمی کردیم و ناراحت بودیم خیلی خیلی زیباست خاطر گزشته
|