جبران ، جبران ناپذیریک نفر از کسی،درخواست کرد کوه طلا رو برام می شود بیاورید. گفت:به روی چشم، رفت و کوه طلا رو برایش آورد، سپاسگزاری و تشکر کرد و گفت:حالا من چگونه این لطف رو جبران کنم؟؟ گفت:چشمه طلا گفتش:چشمه طلا؟؟؟؟چشمه طلا را از کجا برای شما پیدا کنم ... گفت:نمی دانم ،باید جبران کنید دیگر، جز این راهی ندارید مگر اینکه کوه طلا رو به من برگردانید. خلاصه آنکه بحث و دعوا بین آن ها بالا گرفت، تا آن که یک رهگذری داشت از کنار آن ها می گذشت،کنجکاو شد و به سوی آن ها رفت تا ببیند، قضیه چیست... کمککننده گفت:کوه طلا به او دادم اما او چشمه طلا بنده را نمی دهد و مجبور هست که کوه طلا را به من برگرداند، کمک شونده با گریه گفت:تو باشی توانت در حد کوه طلا اما توان من از بادخزان حداقل تر است ، چگونه کنم پیدا،چشمه طلای ناپیدا؟ زین مباشد رسم دستگیری ها ... رهگذر هم حرف کمک شونده رو تایید کرد و دست روی شانه کمک کننده گذاشت و گفت: هرکس باشد اندازه و توانی منگر بلبل را چو عقابی .... تو به اندازه توان خود کمک بکردی و او هم به توان خود جبران کند.کمک دهنده سرش را به زمین انداخت و زیر لب گفت: منت گذاری راه ما نبود جبران چندین برابر از دگران رسم ما نبود، هرچه داری کن جبران نداری هم نوش جان. کمک کننده از کار خود پشیمان شد و از کمک شونده عذرخواهی کرد و از رهگذر هم که به او پندارزشمندی داده بود ، تشکر کرد.... این بود داستان کوته ما، هر که خواند ، بود رستگار خدا...
|