شعرناب

دُرنا


باور نمی کرد روزی تنها بشود. اهل منطق بود، همسرش چند سال کوچکتر از او بود. می گفت:
ــ دُرنا، بعد از من چه می کنی؟
ــ حالا چرا بعد از تو؟
ــ خب معلومه، چند سال از من جوانتری. سالم و سرحالی، در نتیجه من زودتر از تو راهی میشم.
ــ نه جانم، فکرت را خراب این گونه مسائل نکن به کارت برس.
ــ دوست دارم بدونم بعد از من با کس دیگری ازدواج می کنی؟
ــ تو خودت باشی چیکار می کنی؟
ــ خدا نکنه بعد از تو باشم...
وقتی تنها شد همۀ شیشه ها را آیینه کرد !.
زنگ را می زد شاید کسی در را به رویش باز کند. فکر می کرد دُرنا در خانه است. انعکاس زنگ در خانه می پیچید وتکرار می شد. باور نمی کرد تنها شده است.
زنگ را محکمتر می زد و آیینه ها را بیشتر می کرد...!.


0