فریادرس فریادرس از اون جور آدمایی بود که زیاد اهل اعتقادات ومذهب نبود .ایام محرم بود وداشت آماده میشد که سوار کامیونش بشه وبه جاده وبیابان بزنه ...مادرش زنی فوق العاده مقید ومذهبی بود وهرسال ایام محرم تو خانه شان روضه حضرت ابوالفضل برپا میکرد ونذری پخش میکرد ..باباش به رحمت خدا رفته بود واو وبا مادر وخواهرش زندگی میکرد وهنوز هم بخاطر مادر وخواهرش ازدواج نکرده بود ...نان آور خانواده بود...قبل از اینکه از خانه خارج بشه مادرش واسه بار چندم اصرار کرد که فردا وپس فردا تاسوعا وعاشوراست و به حرمت این دو روز کار را تعطیل کنه وتو عزاداری ونذری روز تاسوعا بهش کمک کنه ولی فایده ای نداشت وقبول نکرد ..مادرش اونو از یر قرآن رد کرد ویه عکس حضرت ابوالفضل به اصرار بهش داد تا تو ماشینش آویزان کنه ونگهدارش باشه ..برای اینکه مادرش ناراحت نشه قبول کرد وعکس رو کنار آینه داخل ماشین آویزان کرد ...به جاده زد وشب به مقصد رسید وبارش رو خالی کرد و یکی دو ساعت استراحت کرد ودوباره بار زد وراه شهر خودشون را در پی گرفت ..ساعت حدود ده صبح روز تاسوعا بود که به نزدیکی های یک شهر کوچک رسید ..نزدیکی های ورودی شهر که سرعت زیادی داشت هرچی پا رو روی ترمز ماشین گذاشت فایده ای نداشت ..چندبار دیگه پاش رو محکم فشار داد ..ترمزش کار نمیکرد ..دوباره امتحان کرد ..ترس و وحشت بر سروصورتش مستولی شد ودست وپایش شروع به لرزیدن کرد ....معلوم نبود چرا ترمزش کار نمیکرد ..سرعت بسیار زیادی داشت وداشت وارد شهر میشد ..هرچی به فکر پریشانش رسید انجام داد ولی فایده ای نداشت ...تمام تلاشش رو میکرد که با قدرت کنترل فرمانش ماشین رو از مسیر ماشین های دیگه که با بوق های ممتد بهش هشدار میدادند رد کنه ..وارد شهر شده بود وهرطوری بود ماشین رو از خیابان های خلوت شهر با ترس پیش میبرد ..شانس آورده بود تاسوعا بود وشهر خلوت بود ..ناگهان وارد خیابانی شد که از دور دسته های عزاداری مردم بسوی مسیر ماشین او در حال آمدن بودند ..خدایا کمکم کن ..بدترین لحظات تمام عمرش بود ..جان آدمهایی که بطرفش میامدن در خطر مرگ بود ..در اون حالت ترس و وحشت چشمش بر نقش حضرت ابوالفضل که کنار آینه ماشین آویزان بود ومرتب تکان میخورد افتاد ویاد نذرهای هرسال مادرش افتاد وهمیشه شنیده بود که اگر از ته دل صداش بزنی به کمکت میاد ..تمام سالهای بی اعتقادی گذشته به یادش آمد و پشیمانی سراسر وجود لرزانش را در پی گرفت ... فاصله زیادی با عزاداران نداشت ..پا را دوباره روی ترمز فشار گذاشت ..فرمان را رها کرد ودودستی عکس حضرت ابوالفضل را در دستانش گذاشت ..چشمانش را بست تا زیر گرفتن مردم را با کامیونش نبیند ودر همان حال با تمام وجودش فریاد زد ..یا ابوالفضل ..یا ابوالفضل عباس کمکم کن ..یا ابوالفضل نجاتم بده ..یا ابوالفضل ..مرتب صدا میزد وحواسش نبود ..اشک از چشمان بسته اش سرازیر شده بود ..ناگهان صدای ترمز کشداری بگوشش رسید ...یهو احساس آرامش عجیبی بهش دست داد ..بوی عطر ناشناخته ودوست داشتنی فضای اتاق ماشینش را در بر گرفته بود ..آرام چشمانش را باز کرد ..ماشینش کنار خیابان آرام توقف کرده بود وعزادران داشتند از کنار ماشین به مسیرشان ادامه میدادند ..به خودش نگاه کرد ..تکانی خورد وبه اطرافش با تعجب خاصی نگاه کرد ..حس وحال غریبی داشت که تا اون وقت تجربه نکرده بود ..خودش جای شاگرد نشسته بود وکسی پشت فرمان ماشین نبود ولی حتما یکی بوده که اونو از پشت ماشین کنار زده وخودش ماشین رو کنترل کرده وجان او واین عزاداران حسینی را نجات داده بود ..فقط یک جواب براش وجود داشت هرچند خودش را لایق این سعادت نمیدانست ..اشک بر پهنای صورت شرمسارش مثل باران بهاری جاری شده بود وبی محابا ضجه میزد .از ماشین پیاده شد و در میان عزادران شروع به سینه زنی کرد ودر همان حال پسری بهش نزدیک شد ولیوانی شربت بهش داد وگفت :بخور برادر نذری حضرت ابوالفضل ..روی زمین نشست وبا نگاهی به آسمان اشک میریخت..یا ابوالفضل العباس جانم فدایت نوشته :عبدالله خسروی(پسرزاگرس)
|