شعرناب

خنده پشت سیمهای خاردار


خنده پشت سیمهای خاردار/داستان کوتاه/سعیدرضا خساره
هنوز نمیدونستم کار درستی انجام میدم یا نه ولی باورم این بود که خورشید واسه نشون دادن خودش به یه سپیده ی صبحی هم نیاز داره با این باور راهی جاده های غربت شده بودم در جاده کاری نداشتم جز اینکه شبها عشق بازی ماه و ستاره رو نگاه کنم و روزها خودسوزی خورشید رو جمشید کسی که میخواست منو از مرز رد کنه بهم میگفت : اونجا به هیچی اعتماد نکن حتی به شناسنامه ی آدما ولی این حرف زیاد واسم ترس آور نبود چون میدونستم تو روزگاری زندگی میکنم که زندگی آدما پر شده از حرفا و کارای گارانتی شده .
حدود ساعت هشت و نیم شب بود که به استانبول رسیدیم جمشید بهم گفت : سعید 2 شب استانبول میمونیم بعد حرکت میکنیم واسه تورنتو منم گفتم باشه .
یکی از دوستاش منتظر ما بود با چهره ای که بیشتر شبیه آدم بدای فیلمایی که نگاه کرده بودم میخورد
جواب سلامشو با بی میلی دادم اونم زیاد اهمیت نداد و خودش و به بی تو جهی زد این صحنه منو یاد یکی از
دوستام تو سال دوم دانشگاه انداخت یه جوون با اراده به اسم کوروش اون موقع خیلی خودم و تو دانشگاه میگرفتم یه روز کورش بهم گفت :
_ تا حالا با آب سرد تو سرمای زمستون دوش گرفتی؟
_ نه
_ تا حالا جای سیلی جناب سرهنگ تو سربازی رو صورتت سنگینی کرده ؟
_ نه
_ تا حالا تو حیاط یخ زده ی پادگان با پای برهنه دویدی؟
_نه
وقتی نه گفتنای مکرر منو دید یه نگاه بهم انداخت و با اون صدای پر از غرورش گفت:
پس خودتو اینقدر تحویل نگیر و کری نخون . جوابی دیگه واسه این حرفش نداشتم
واقعا که راست میگن روزای رفته مثل یه موج بزرگ دریاست که وقتی به ساحل میرسه دیگه بر نمیگرده و در
عوض یه موج دیگه جاشو میگیره . بگذریم
وقتی وارد خونه ی غدیر دوست جمشید شدیم یه آه از ته دلم کشیدم اصلا خونه شو لایق خودم نمیدیدم واقعا چرا تو کشور خودم نه مدر فوق لیسانس نه هنر ترانه سراییم دیگه تا دو دهه ی قبل ارزش نداشتو باعش شده بود واسه نشون دادن خودم به کشوری که مردم و کوچه هاشو فقط تو فیلما و عکسا دیده بودم پا بزارم دیگه از دو شبی که تو خونه ی غدیر بودیم و از لحظه های پر از دود سیگار و مشروب و زنهای تن فروش جمشید و غدیر نمینویسم چون حوصله تونو سر میبره تو راه سفر به کانادا فقط فکرم به آینده ی نادیده ای بود که به امیدش دل از خانواده م و خاطره های خوش بچگیم و دختری که دوستش داشتم کشیده بودم
اولای پاییز بود . موقعی که برگای زرد سنگینی خودشونو به شاخه ی درختا تحمیل میکردن و این غرورشون
باعث میشد به زمین بی افتند و موقعی که میرفت مهرگان دیگه ای رقم بخوره
دو هفته ای طول کشید تا تونستم با رقم حدود ده هزار دلار خودم و به کانادا برسونم
جمشید کنار یه کیوسک تلفن ساعت 9:25 شب بود که باهام خداحافظی کرد. از کیوسک تلفن شماره ی سیاوش رو
گرفتم . سیاوش یکی از دوستای دوران دانشگاه بود که بعد از گرفتن لیسانس دیگه خودشو زجر نداد و به کمک
مالی باباش به کانادا اومد
گوشی رو برداشت تا گفتم سلام فورا صدامو شناخت با تعجب گفت : سعید تو اینجا چه کار میکنی؟
با خنده جوابشو دادم : خوب پیش میاد دیگه تو لیسانستو گرفتی و اومدی اینجا منم به خیال خودم گفتم فوق لیسانسمو
میگیرم واسه بهتری و نمیدونستم فرقی نداره مدرک چی باشه بالاخره ارزش نداره
کمی پشت تلفن از خاطات دوران دانشگاه گفتیم و کمی چاشنی یادش بخیر به غذای خاطراتمون اضافه کردیم
سیاوش تو دانشگاه همیشه کنار من مینشست هنوز هم اینطور که میگفت مجرد بود فکرش این که آدم باید تو رگای
زندگی خودش خون خوشبختی جریان داشته باشه تا بتونه از این خون خوشبختی به رگای زندگی یکی دیگه هم
تزریق کنه
به خونه ش دعوتم کرد . یه خونه ی تمیز و خوب 2 اتاقه داشت گفت چمدونامو تو یکی از دو اتاق بزارم
یه نیم ساعت استراحت کردم بعد سیاوش گفت پاشو یه دوش با حرارت بگیر لباساتم عوض کن بریم بیرون غذا
بخوریم گفتم این وقت شب؟ بابا ساعت 11:10 دقیقه ی شبه گفت نترس جای بدی نمیریم چون جای من وتو اونجور
جاها نیست . از این حرفش خیلی خوشم اومد . به یه رستوران رفتیم که پیاده 15 دقیقه با خونه ش فاصله داشت
اون شب فهمیدم که اینطور هم که بعضیا میگن نه از بی احساسی تو هموطنای غربت نشین خبری بود نه از
بی بند و باری تو رستورانها البته من فقط اون شب یه رستوران رو دیدم نه همه رو پس درباره ی بقیه قضاوت
نمیکنم . تو حرفا و کارای سیاوش یه احساس اهمیت دوستی چند سال پیش حس میشد به گرمای خورشید جنوبی که
سالها زیر اشعه هاش زندگی کرده بودم اصلا رنگی از دروغ و ریا تو وجود سیاوش دیده نمیشد
با صدای سیاوش که با شوخی میگفت بابا پادشاه هشتم هم تو خواب به سلطنت رسد نمیخوای بیدار شی از خواب
بیدار شدم . سفره ی صبحانه رو روی زمین پهن کرده بود با کره ی حیوانی و مربای آلبالویی که میگفت مادرش
فرستاده بود . اصلا سر سفره ی ایرانیش خبری از فرهنگ غریب نبود . انگار صبح زود
از مغازه ی نون بربری تورنتو نون بربری هم گرفته بود شاید باورتو نشه ولی واقعا حس کردم تو خونه ی
خودمون هستم و این سفره سفره ایه که مادرم هز صبح برای خودم و سه خواهرم می انداخت
وقتی صبحانه رو خوردیم سیاوش گفت بیا رو مبل بشین میخوام باهات حرف بزنم گفتم تو زحمت صبحانه رو
کشیدی پس بزار من سفره رو جمع کنم و بیام گفت باشه
بعد از 5 دقیقه اومدم رو مبل تک نفره کنار سیاوش نشستم . چند لحظه چشماشو بست و باز کرد و گفت :
_ باید دیگه به فکر یه امروز و فردای خوب واسه خودت باشی منم تا جایی که بتونم کمکت میکنم
_ با مدرک فوق لیسانس هنر چه کاری واسم پیدا میشه
_ترانه هم که میگی
_ آره اونم خوبشو
یه پوزخند زد و گفت :
_ انگار کارا داره درست میشه
_ منظورت چیه ؟
_ یکی از آشناهامون اینجا یه شرکت موسیقی داره که خواننده ها ی خوبی باهاش کار میکنن
_ خوب ؟
_ خوب دیوونه میشه از ترانه های تو برای آهنگاشون استفاده کرد
دیدم بد نمیگه
_ هر گلی زدی سر خودت زدی
_ تو کاریت نباشه . راستی اگه میخوای کانادا وایسی باید اقامت بگیری
_ چطوری؟
_ حالا تا موقع ی اقامت درست میشه فعلا تا با پرویز { آشناشون که شرکت موسیقی داره } حرف بزنم تا بعد
شنیده بودم متداول ترین راه گرفتن اقامت ازدواجه . یکم تو راه گرفتن اقامت مونده بودم و باز مردمک چشمای
امروزمو به تابلوی بینایی فردا دوخته بودم و به خودم میگفتم همه چی درست میشه
سیاوش با پرویز صحبت کرد . چند تا از ترانه هامو برای نشون دادن همرام برده بودم . پرویز گفت :
_ اینا رو خودت گفتی ؟
_ آره
_ عالیه پس خیلی میشه روت حساب باز کرد
وقتی صحبتامون تموم شد دعوتمون کرد به سر ضبط یکی از خواننده ها که خودم روزگاری خیلی دلم میخواست
فقط کنارش یه عکس یادگاری بگیرم ولی حالا میدونستم که طی چند مدت دیگه ترانه هایی که تو موزیکاش استفاده
میکنه از کارهای منه . خیلی خوشحال بودم که به این نتیجه رسیده بودم که بیخودی دست از همه چیز نکشیدم
راهی غربت نشده بودم
در ایران که بودم میخواستم ترانه هامو به صورت یه مجموعه به بازار بدم اما سه باری که واسه مجوز اقدام کردم
مجوز ندادن . رفتم واسه بازی تو چند تا فیلم تست بدم ولی کارگردانهای فیلم
فقط میگفتن بخند و گریه کن منم دوست داشتم منم دلم میخواست پشت دوربین که میرم خودم باشه و یا اگه هم خودم
نباشم یه شخصیت دوست داشتنی بهم بدن نه هر کسی و . البته توقع مم یکم زیاد بود میدونستم
بعد از اجرا و ضبط آهنگها در استودیو باز با سیاوش رفتیم به رستورانی که دیشب رفته بودیم
نیم ساعتی بود که پشت یه میز سه نفره نشسته بودیم ولی خودمم نمیدونستم چرا میز سه نفره ؟ از سر خستگی یه
دستی روی صورتم کشیدم که یه دفعه صدای یه دختر نظرمو به خودش جلب کرد
_ سلام سیاوش
_ سلام پانته آ جون حالت چطوره { با کمی اشتیاق }
_ مثل حال گل نیلوفر که همیشه توی مردابه
_ به دلم موند یه بار تو حرفای امیدوار کننده بزنی . باز چته مگه؟
_ هیچی ولش کن . انگار امشب مهمون داری
_ اوه آره یه دوسته از دوران خوش گذشته . تو دانشگاه با هم همرشته و همکلاس بودیم و همیشه کنار همدیگه
مینشستیم
_ پس تبریک میگم حتما اون لحظه خیلی واست جذابیت داشته که بعد از چند سال دیدیش مگه نه؟
_ همینطوره که میگی
_ خوب دوستت نمیخواد خودشو معرفی کنه؟
دستامو رو ی میز گذاشتم و گفتم :
_ سعید . 26 بار تا حالا پاییز و دیدم . فوق لیسانس رشته ی هنر . ترانه سرا . فکر کنم کافی باشه
_ خیلی جالبه تا حالا کسی خودشو اینطوری برام معرفی نکرده بود
_ خوب تو زندگی آدما همیشه یه بار اولی هست
یه نگاه بهم انداخت و گفت :
_ قشنگ حرف میزنی
_ بازی با سرنوشت و بلد نیستم ولی بازی با وازه ها رو خوب بلدم
اینطوری که از خودش میگفت دانشجوی سال آخر پزشکی بود . سنش با من یکی بود و تو خانواده ای بزرگ شده
بود با وضع مالی خوب و فقط یه برادر داره
ازش پرسیدم چطوری با سیاوش آشنا شدی که سیاوش وسط حرفامو پرید و گفت :
_ تو کتابخونه به طور خیلی اطفاقی
_ کتابخونه ؟
اون موقع بود که تازه یادم اومد از سیاوش نپرسیدم شغلش چیه؟
_ مسئول یه کتابفروشی هستم
_ چرا پس دیروز تا حالا بهم نگفتی؟
_ مگه تو سوال کردی که من جوابتو بدم
با حالت شوخی گفتم دستیار نمیخوای تو کتابخونه که سیاوش با لحنی کاملا جدی گفت:
_ اگه بیای که عالی میشه راستش حدود یک ماه و نیمه که آگهی هم دادم ولی هر کسی میاد میگه حقوقش کمه منم
میگم همینه که هست
_ اگه من بیام چی ؟ باز حقوق همینه که هست؟
_ اگه راضی باشی بیای دو برابر بهت میدم چون تو فرق داری
_ پس از حالا استخدامم؟
_ از فردا با هم میریم
_ ممنونم دوست عزیز واقعا کی میگه محبت تو دلای غربت نشین پیدا نمیشه ؟
_ اونایی که این حرفا رو میزنن اول محبتشونو به خودشون ثابت کنن بعد این حرفا رو بزنن
پانته آ داشت به حرفامون گوش میداد . گفت :
_ خوب پس قصد موندن داری . اقامتت رو چی کار میکنی؟
_ راستش فعلا نمیدونم باید به فکر یه نفر واسه ازدواج مجدد و گرفتن اقامت باشم { با خنده }
_ حتما بهش فکر کن
یک ساعتی بود که به خونه رسیده بودیم
_ میگم سیاوش این دختره پانته آ چرا وقتی که اومد اینقدر پکر بود؟
_ این بنده خدا هم با ازدواج کردنش
_ چطور؟
_ تهران که بوده با یه نفر آشنا میشه . بعد از شش ماه که پنهونی با هم رابطه داشتن پانته آ بهش میگه باید بیاد
خواستگاریش اونم قبول میکنه و بعد از چند جلسه خواستگاری پدر و مادر پانته آ با ازدواجشون موافقط میکنن .
پانته آ میخواسته واسه ادامه تحصیلش بیاد کانادا پسره هم قبول میکنه . بعد از چند ماه که تورنتو بودن یه دفه پسره
با چند هزار دلاری که ازش کش رفته بوده غیبش میزنه
_ بیچاره پس حق داشته از این دنیا بد بگه
_ چی بگم والا . یک سالی از نظر روحیه داغون بوده و الانه که یکم حالش بهتر شده
صبح بود که با هم به کتابخونه رفتیم . کتابخونه ی تقریبا بزرگی بود . خیلی از کتابا رو که مدتها دنبالشون میگشتم
تو کتابخونه ش داشت
باز هم یکی از درهای دالون امیدم باز شده بود . یه هفته ای مثل ثانیه های ساعت اومد و رفت . طی این یه هفته
خیلی به کتابخونه ی سیاوش عادت کردم . کار تو کتابخونه رو دوست داشتم . پرویز هم 1500 دلاری برای پنج تا
از ترانه هام بهم داد . دیگه همه چیز درست شده بود فقط مونده بود اقامت
_ میدونی سعید من یه فکری واسه گرفتن اقامتت کردم که خیلی فکر خوبیه به نظرم
_ چه فکری آقای جیمز باند
_ بیا با پانته آ ازدواج کن و از طریق ازدواج با اون اقامتت رو بگیر
_ حالت خوب نیست انگار؟ ببینم نکنه تب داشته باشی ؟ یا داری شوخی میکنی
_ نه اطفاقا کاملا حالم خوبه کاملا در صحت سلامت عقل و جسمم اصلا هم شوخی نمیکنم
_ بابا اون بیچاره از ازدواج قبلیش هنوز داره میناله من بیاو بهش بگم بیا با من ازدواج کن که از طریق ازدواج
باهات اقامتم و بگیرم ؟
_ خیالت راحت من باهاش حرف میزنم
_ هر جور راحتی ولی اگه محکم زد تو گوشت دیگه به من مربوط نیست
_ کاریت نباشه اگه علی شتر سواره میدونه شترشو از کدوم راه میونبر ببره
سیاوش رفت که با پانته آ حرف بزنه منم تو کتابخونه موندم . بعد از دو ساعت و نیم بود که پانته آ رو همراه
سیاوش دیدم که دارن میان طرف من . پانته آ تا رسید گفت : باشه قبول میکنم
خودم و به اون راه زدم و گفتم :
_ جونم؟ چی رو قبول میکنی پانته آ خانم ؟
_ میدونی سعید من واسه هر کسی کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم
_ ممنون ولی تو
_ ولی من چی؟ حتما میخوای بگی واسه ازدواج قبلیم متاسفی ؟ ممنون ولی یاد گرفتم اگه تو بازی ورق برگه ی
آس رفت میشه با برگه ی شاه بازی کرد
_ نمیدونم راستش چی بگم
سیاوش : بابا جون تو که نمیخوای باهاش زندگی کنی یه ازدواج قواله ایه فقط واسه کمک به خودت
قبول کردم . دو روز بعد بود که با هم ازدواج کردیم و بعد اقدام کردیم واسه گرفتن اقامت من
تونستم بالاخره پاسپورت کانادایی بگیرم
طی این مدت چندین بار از پانته آ تشکر کردم ولی هر دفه با خونسردی میگفت : کاری نکردم
سه ماه گذشته بود هنوز پانته آ رو طلاق نداده بودم تو کتابخونه هم حسابی جا افتاده بودم پرویز هم چند هزار
دلاری واسه چند تا از ترانه هام بهم داد . انگار فقط منتظر ترانه های من بوده . تونستم یه خونه ی یه خوابه واسه
خودم اجاره کنم. بعد از مدتها به خانوادم زنگ زدم . خیلی نگران من بودن بعد از کلی احوالپرسی خبری بهم دادن
که از شنیدنش شوکه شدم . سارا دختری که با هم هزار قول و قرار بسته بودیم و قسم خورده بود منتظرم بمونه
درست چند هفته بعد از اومدن من ازدواج کرده بود . معنی احساس و عشق رو هم تو عصر جدید فهمیدم
روزا و شبا مثل حس ترانه گفتن میومدن و میرفتن
چند مدت یه بار با پانته آ قرار میزاشتیم و همدیگه رو میدیدیم . واقعا دختر خیلی خوب و باشعوری بود برخلاف
حرفهایی که پشت سر خیلی خیلی از دخترای غربت نشین میزدن پانته آ خیلی خوب تونسته بود از پس همه چی بر
بیاد .
بهار داشت سر میرسید . شکوفه های نسترن هم داشتن کم کم به گلای قشنگ و خوش بو تبدیل میشدن
با پانته آ قرار گذاشتیم برای طلاق گرفتن
جلوی در محضر رسیدیم . اصلا دلم نمیخواست وارد بشم . یه دفه بود که نمیدونم چطور شد گفتم :
_ طلاقت نمیدم . دوست دارم پانته آ
_ راستش و بخوای منم تورو دوست دارم سعید چون اگه دوست نداشتم راحت چشمای احساسمو به روی کمک به
دیگران میبستم و اون پیشنهاد و قبول نمیکردم . جریان دختری که دوستش داشتی و از سیاوش شنیدم واقعا متاسفم
_ دیگه اصلا حرف اونو نزن هر چی بود تموم شد از این به بعد به فکر زندگیمون باید باشیم
_ خوشحالم سعید
از سیاوش هم شنیدم که اونم مثل من میخواد وارد مرغدونی بشه . خیلی خوشحال شدم وقتی این خبر و ازش شنیدم
_ میدونی سیاوش گفتنش فایده نداره و از پسش بر نمیام ولی امیدوارم بتونم زحمتاتو جبران کنم . امیدوارم
خوشبخت بشی
_ ممنونم سعید جون . زحمتی نبود ناسلامتی ما با هم دوستیم دوستی که نباید فقط به حرف باشه
زندگی من و پانته آ روز به روز داشت بهتر میشد کارم تو کتابخونه حسابی بالا گرفته بود و تونسته بودم با چند تا
از شرکتهای موسیقی دیگه آشنا بشم
الان که دارین پایان داستان رو میخونین حدود یه هفته ایه که از سیاوش مرخصی گرفتم و تونستیم با پانته آ
خودمونو به ترکیه برسونیم برای وداء با کشور و خاطره هامون
سیمهای خاردار مرز ایران رو لمس میکنیم و با ناراحتی میخندیم . خنده به حال کسایی که معنی زندگی رو تو
گذشتن بیهوده ی امروز و اومدن بی تدبیر فردا میدنن . به حال کسایی که تو استخر پول شنا میکنن و حرفشون اینه
آزارشون به هیچ کسی نرسیده
یاد اون ضرب المثل قدیمی بخیر که یکی میگفت : گنجشکهای سقا بی آزارند یکی جواب میداد پس بهتره از
کرمهای کنار جوی بپرسی
یه نصیحت برای کسانی که این داستان رو میخونند :
برای زندگی باید اول قانون زنده بودن رو از بر باشید وگرنه تو دادگاه زندگی جلوی حرفای دادستان سرنوشت کم
میارید و محکوم میشید به مرگ
پایان


2