شعرناب

کجادیده بودم ترا؟

کجا دیده بودم ترا؟
چند گاهی است که چه در خواب و رویا و چه در خیال و گمان، نگاهی در چشمم می افتد که گویی در سالهای دور او را دیده بودم و با این نگاه آشنا هستم.
اما هرچه فکر می کنم و خاطرات دور و نزدیکم را ورق می زنم، او را و یادش را نمی توانم به خاطر بیاورم
زیرا او هربار فقط لبخندی می زند و یا تکانی سری مرا به روزهای ناپیدا می کشاند
من اما در هر نگاهش و یا لبخندی از او، بلافاصله ذهنم به هرجایی می رود تا او را و نگاه او را که این چنین آشنا است، پیدا کنم
راستش مایل هم نبودم که بپرسم چرا هربار در چشمم نگاه می شود و با تکان سری، لبخندی به سویم پرتاب می کند؟
چون باور داشتم و دارم اگر او مرا می شناسد باید خودش لبی تر کند و آشنایی اش را با من بازگو کند
اما او چنین کاری نمی کرد و فقط نگاه می شد و لبخندی به سوی من پرتاب می کرد و می رفت
اعتراف می کنم که این نگاه و لبخند، سخت و تنگ، مرا درگیر خودش کرده بود که راه گریزی نداشتم تا پیدا کنم این نگاه و این آشنایی نخستین او را
نگاهش غیر آشنا نبود که راحت از آن بگذرم
و خنده اش هم بوی آشنایی می داد
چند ماهی و یا شاید سالی گذشت و هرگاه او را در خواب می دیدم هم خنده اش تکرار می شد و هم نگاهش.
یک روز که در آینه، بعد از اصلاح صورتم، خودم را تماشا می کردم، او را به خاطر آوردم که با آرایشی متین و دلریا در مراسم عروسی یکی از دوستان ِ سالهالی دورم، میدان دار محفل دوستانه ی عروسی بود و با رقصی بی همتا، همه نگاه ها را به خودش جلب کرده بود.
من در این روز کنار دوستی نشسته بودم و هنرنمایی و رقص او را غرق تماشا بودم
او تنها می رقصید و دیگران دونفره
او حتا با دوستان دخترش نمی رقصید و خودش را تنها می کرد و تنها می رقصید
در این هنگام بعضی از جوانان و حتا دوستانم، قدم جلو گذاشتند تا افتخار رقصیدن را از ایشان اجازه بگیرند اما او به هردلیل پیدا و نا پیدا، محترمانه پاسخ منفی می داد
گرم شده بود و صورتش سرخ
عرق کرده بود و من احساس کردم که تشنه اش شده است
به دوستم گفتم به یکی از خانم ها بگوید تا لیوان آبی به او بدهند
دوستم گفت اگر بخواهد خودش بیرون می آید و آب می خورد
در همین صحبت و بگو و مگو بودیم که دختر با عشوه و رقص کنان جلو آمد و دستم را گرفت تا با او برقصم
من که اهل رقص نبودم که هیچ حتا از این هنر دلچسب هم تهی بودم
پس محترمانه به او پاسخ منفی دادم
اما او اصرار داشت که بلند بشوم و با او برقصم
من گفتم رقص بلد نیستم و رقص تو را هم خراب می کنم
دوستم گفت
احمد جان
یادت باشد که طبق قانون نانوشته اجازه نداری درخواست یک دختر را رد بکنی
پس در حالی که چهره ام سرخ شده بود، دستم در دست او گره شد و از جایم بلند شدم و باصطلاح با او رقصیدم
اما می دانم که سرم پایین و روی شانه هایش افتاده بود و او مرا به این سو و آن سو می کشانید
چنین بود که سالها از آن روز شکوهمند جوانی ام گذشته بود و او آرام آرام در ذهن من کمرنگ و بی رنگ شده بود تا اینکه در خواب های دلکش ، نگاهش در چشم من افتاد و لبخندی به سوی من پرتاب کرد.
عجب یادی
عجب نگاهی
عجب خوابی
عجب رویایی
عجب خیالی
عجب رقصی
و عجب درخواستی
یعنی اگر اصلاح صورت نبود و من خودم را در آینه نگاه نمی کردم، شاید او را به خاطر نمی آوردم
تا نظر دوستان چی باشد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


2