من دریاچه ی ارومیه هستم...تشنه ام،لب هایم خشک شده اند ،نمیتوانم بخندم... سالهاست که نخندیده ام،میترسم،اگر بخندم لب هایم به خون نشیند...نای زار زدن و فریاد زدن هم ندارم،حس تنهایی دارم،حس درک نشدن،داد میزنم و انگار که فریاد من میان هیاهوی مردم گم شده باشد...انگار که افتاده باشم میان قبیله ای که کسی زبان سخن گفتنم را نداند،هستند،نگاه می کنند،اما کور،اما کر...نحیف شده ام..لاغر شده ام،تک تک سلول های وجودم از استرس مرگ به غلغله افتاده اند و آشوب،تمام قلب مرا تسخیر کرده است...قلبم درد میکند،از آدم هایی که می آیند و نگاهم می کنند و میروند...میترسم،میترسم که بمیرم و اهم دامن گیر شود،که شوره ی چندین سال اشک حسرت ریختن شوره زار کند خنده ی سبز کودکان را...مرگ هر صبح میخندد به من و من...دست در دست نفس های خشکم چشم به آسمان میدوزم،به امید فرجی...راستش را بخواهید آنقدر حس تنهایی دارم که انگار یک بار توسط تمام آدم های دنیا ترک شده ام...تشنه ام،می گریم که شایدبا اشک خود سیراب شوم،جرعه ای آب قبل از مرگ میخواهم...من،دریاچه ی ارومیه هستم...!
|