اطاعت را از این غلامان یاد بگیر..درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میدید كه جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم. زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. میخواست بیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها چیزی نمیگفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و میگفت بگویید خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل میكردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید كه میگفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر. #مثنوی_معنوی #مولانا
|