شعرناب

محو در دنیای خویش

محو شده ام در دنیایی که هیچ از آن‌ ندارم جز قلبی شکسته و ذهنی بیمار.....
شادمانی واژه ای که هیچ گونه آن را نمی فهمم....
مگر می‌شود در لحظه ای که هزاران بلا دامن‌ گیرت شده و معلوم نیست قرار است چه بدبختی بر سرت آوار شود شاد باشی!
بهتر بگویم در زندگی که همواره راه ناهموار است مگر می‌شود به راه های فرعی هموار کوتاه مدت دل خوش کرد؟!
وقتی که آسانسور در زندگی دیگران اختراع شده مگر می‌شود پله پله قدم برداشت تا به اوج رسید؟!
وقتی اشک های بر گونه تو و دیگری زیر کاسه اش رمز و راز دارد و تو ز بغض میگیری و دیگری از ذوق مگر می‌شود به چشم ها هم اعتماد کرد؟!
وقتی آرزوهایت‌ به اندازه زندگی دیگری کوچک می‌شود،مگر می شود امید داشت؟!
وقتی سیاهی وجودت را فرا گرفته و خورشید روی گرفته مگر می‌شود از مهتاب یاری خواست ؟!
وقتی خانه ات بر سرت آوار شده مگر می‌شود کاخ آرزوهایت را بر خرابه ها بنا کنی؟!
وقتی.....
هزاران وقتی زندگی ام را در قفس خود حبس کرده اند و آنقدر می‌توان نوشت که قلم فرتوده شود و قلبش از جوهر عشق خالی اما زمان تنگ است و عمر من کوتاه.....


1