افشین معشوری شاعر لنگرودیاستاد "افشین معشوری"، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار گیلانی، زادهی سال ۱۳۴۸ خورشیدی، در لنگرود است. او که از کودکی در تهران ساکن شده است، والدینش هر دو لاهیجانی هستند. تحصیلات او کارشناس «خبرنگاری سیاسی-اقتصادی» و کارشناس ارشد «ایرانشناسی عمومی» است. همسرش نیز، کارشناس ارشد زبانشناسی، دبیر بازنشستهی زبان انگلیسی و روزنامهنگار، شاعر و صاحب امتیاز و مدیر مسئول «ماهنامهی اجتماعی - فرهنگی عطر شالیزار» هستند. ▪کتابشناسی: - اعتراض وارد نیست (افاضات شبه طنز آقاکوچیک) - انتشارات یانا - یافتهترین نسخهی خودت باش - انتشارات یانا - این خوابها نمیگذارند (مجموعه داستان) - انتشارات یانا، ۱۴۰۲ و... ▪بخشی از کتاب اعتراض وارد نیست: میگوید: ببین، نامردها کسی را که بِِهشان پناه آورده بود، تحویل دادند و سه روز بعد… نگاهاش میکنم و لبخند میزنم. میگوید: ببین، میخوان یه میلیون بِدن بعد قسطی از مردم بگیرن، تازه میخواستن سودشم بگیرن که… نگاهاش میکنم و تبسم میکنم. میگوید: تو این وضعیت بعضی نقاط کشور سیل اومد و دو تا کودک و چنتا بزرگسال توی گلوالی خفه شدن، آخه… نگاهش میکنم و اخمهایم توی هم میرود. میگوید: تو شرایطی که همه مشغول کرونا هستن، چهار تا دوبلور و صدابردار توی استودیوشان در آتش گرفتار میشوند و … نگاهش میکنم و بغض میکنم برای مظلومیت این صنف… میگوید: کارمند بانک صادرات و پدر و پسرش گرفتار کرونا میشوند و جان میدهند، در حالیکه چین و سفیرش اعلام کرده بودند این ویروس تپل فقط سالمندان را میکشد. نگاهش میکنم و اشکهایم سرازیر میشود. میگوید: خیلی چیزهای دیگر را هم او میگوید و من البته فحش میدهم (روم به دیوار)، اینها را پروانه میگوید، همسرم که مانتوی فیروزهیی پوشیده و کنار دستم راه میرود. میگویم: ُخب! چه کاری از دست من ساختهست، چه بکنم؟! ▪نمونهی شعر گیلکی: (۱) [باغ ِ پور از گول] یتئه باغ ِ پور از گول بو و سبزه ولی اصلا ندَئشت گولهای هرزه یه روز وارون بوما و باد و توفون هچی خیساگوده رخت و لیباسون گول و برگ و تَموم ِ شاخ و برگون بزا و بشکئنِه دیل میشی داغون خودا، این بو تی ئو وعده-وعیدون؟ کلاج و کشکرت بَئردی بهمیدون؟! یهدونیا پاپّوی و خوشکیل حجاجی بومان میور، بوبون مِئبه آواجی خودایا، کشکرت زاکون، کلاجون پورابون لنگورود بازار و لاجون خودا، ایمسال ِ تابستون نَبُو ناب هوا گرم و نیچِه اون می پیلِهِگاب خوداجون، کدخودا مشتی سولیمون همهش هی زور گونه کمتر دِنئه نون خودا، کاری بکون ایمسال بیجارکار میکارون کار ببی، میحال نبی زار نودونم چی بوگوم از چی بنالم می ئو باغ میون د ِ چی بکارم!؟ پیاز کَئرنئم بادمجون در هَنه زود نگو تاره ِ میچوم و پور بوبو دود خیار و گوجه و سیر و بادمجون فراوون فورتَرَن بازار ِ زاکون میمنظور از خیار، باغ و بیجارکار کلاج و کشکرت، پاپّوی، دیل ِ زار فقط یک درد و دیل بو جون ِ گالی بودون از مو نومونده هیچ حالی ایلاهی کبلایی مشتی حسنخون بمیری تا اَمو بَیریم کمی جون نودونم تا کی و تا چی زمونی! همهش هی ناله با بونیم زبونی بیه با هم بشیم بَنشیم یهجایی کمی فیکر و بوخوریم چنتهچایی شاید فیکری بُئودیم، فیکری کارستون امه دیل شادابو، راحت بوبو جون خودا، از خو خلایق خئنه حرکت خودش بوته شمهر ِ دئنه برکت هیطو هی تو ننیش مرگ ِ رفایی ننیش تا که بییه روز ِ جودایی بکون حرکت که تا در روز محشر تی چشمون باز ببی، بنشی خودا ور بیه فرده بشیم لیلاکو جوری کل ایسمال ِ نترس، چون نیه طوری کال ِگبزئن که ترس و لرز ندئنه مجوز رسمی و چیزی نخئنه شَنیم آروم و آهسته هَنیم باز یهکم آواز بوخون، یککم زِئنم ساز کلاج و کشکرت با هم تیقوربون نیه ئی زیندیگی، اینئم نوبو نون خودا بونئه د ِ توفون، وارش و باد هجی بیخود نییه، باغ ِ نَئری یاد امه گیلون همیشه سبز بومونئه د ِ گیلهزئک این ِ قدر ِ بودونئه؟ ▪نمونهی شعر فارسی: (۱) [پلنگ زخمی] در من پلنگ ِ زخمی، از خون خودش خورده از جنگ و خون و خشم، روزی جان به در برده میغرد و انگار خشماش را سر کین است این خشم گویی مانده در حلق و غمآگین است این روزها چون ببر زخمی! نه پلنگی تیز در بیشهام در انتظار چشمهایی هیز در من صداها مثل یک بوفی که ناهنگام میخواند و فریاد دارد روی سقف و بام انگار مثل بشکهی باروت گُر دارد مثل کبوتر روی دیوار است و غُر دارد من شهروند چندم یک کشور دورم چشمم به دنیا بسته و در دایره، کورم میخواهم این فریاد را روزی کنار رود بیآتش و بیخشم و حتی بی عبور دود رو سوی ابر و آسمان، شاید که بالاتر از انتهای حلق و جان، شاید که بالاتر بفرستم و باغ گل سرخی بیارایم در انتظار رعد یا برقی بیاسایم این حرفها انگار صدها سال پوسیده مثل گلی که دور از گلدان روییده در من پناهنده شده یک مار نابالغ یک افعی سمی و دنداندار ِ نابالغ باید خودم را از توهمها رها سازم کابوسهای مار نابالغ جدا سازم در من نشسته گربهیی نرم و ملوس و ناز بر چار دورش کوک شد آهنگهایی باز این گربه در ظاهر! پلنگ است ای درازآویز وقتی بغرَّد میروی روزی تو زیر میز در من پلنگی نه! که مرغی خوب میخواند معنای میهن، معرفت، همسایه میداند. (۲) [قُمری] میخوانی، نمیشنود! کوه، دریا، دشت ناشنوا شدهاند موسا، کو تقی؟! (۳) [سنگ سرد] بالاخره میافتد مثل سیب مثل بمب خبر که بیاید؛ شاید سیلی راه بیاُفتد -شاید نه- گنجشکها- -به شادی پر بکشند گاوها ماغ را کنار بگذارند- -و بهجایاش، شیهه سر بدهند هستیست دیگر کسی چه میداند؟! ... اتفاق که افتاد؛ بر سنگ ِ سرد ِ سینهام بنویسید؛ خواست بداند و رفت... (۴) [باکلان] خسته و غمگین در شامگاهی یأسآلود! از سیاهبختی باکلانهاست که دریاها دور از هم نفس میکشند، ابر میشوند و با بادهای فحاش- -هم صحبت میشوند و گاه در عزای خوتکاها * انتحار میکنند ... سرنوشت عجیبیست به سوگ خود در شامگاه مهآلود بندر سیاه پوشیدهای و- - نمیدانی باکلانِ * خستهی پر و بال بسته... * خوتکا: نوعی مرغابی مهاجر کوچک * باکلان: غازهای وحشی کله سیاه گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (رها)
|