شعرناب

آویزان نوری شاعر کرد عراقی

بانو "آویزان نوری" (ئاوێزان نوری) شاعر کُرد عراقی، زاده‌ی سال ۱۹۸۱ میلادی، در کرکوک است.
از او چند مجموعه شعر مستقل به چاپ رسیده است. وی دارای اشعاری روان و منسجم است، که در آنها رنج و آلام زنان روزگار خود را به تصویر می‌کشد.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
اگر تو، درد عشقی، من عاشقی شیدایم
اگر تو باده‌ی عشقی، من از ساغر نگاهت مست و رسوایم.
...
اگر تو، گلی، من پروانه‌ام
می‌نوشم شهد شیرین تو را،
عشق و دلداریت را.
...
اگر تو، باغ خشک و زردی،
من باران اشک بر سرت می‌بارم،
از برای سرسبزی‌ات.
...
اگر تو، بهشت برینی،
منم مفلس بی‌چیزی
اگر تو، جهنمی
منم چون گنه‌کاری، سراغت می‌آیم و می‌مانم
و می‌سوزم در آتشت.
...
اگر تو، بادی، طوفانی،
بیا، و بگذر از خاک و باغ و تختم.
...
اگر تو، موجی، منم دریا
رقص زیبای زریان[۱] را
شعله‌ کن و در جانم، روشن و فروزان کن.
...
اگر تو، خاکی، مرده از بی‌بارانی
منم شرشر باران، می‌ریزم بر جان و تن تو
اگر تو، سرزمینی، اما بی‌نام و نشان
منم نام و نشان تو.
...
اگر تو، هم چون من عاشقی
بیا تو هم، من شو
با رنگ و بویم بمان
بیا و هم آهنگ شو
اگر بوئی نبردی، تو از عشق و دلداری
بشنو صدای من را که آهنگ زندگی‌ست.
[۱] – زریان در زبان کُردی به معنی باد شمال است.
(۲)
افکارم، مشوش و مضطرب‌اند!
می‌بایست غروب‌گاهان، هر روز پیش از اذان مغرب
یک به یک‌شان را در آغوش بگیرم و
از روی آتش بپرانم...
نسیمی می‌وزد و می‌گویدم:
- چه می‌کنی؟!
پاسخ می‌دهم: تشویش افکارم را از بین می‌برم...
(۳)
تو، می‌توانستی وطنم را مملو از آمدنت بکنی،
اما دریغا که نکردی!
تو، می‌توانستی بهشت را برایم به یک واقعیت مبدل سازی و
جهنم را به یک وهم باطل،
اما افسوس که نکردی!
آه،،،
تو قلب سرزمینم را مملو از غربت کردی و
آغوش مرا، لبریز از تنهایی.
(۴)
من چه می‌خواستم از تو،
جز اندکی خیال و رویا و
تابلوی‌ی نقاشی و
تعدادی گل لبخند و چند پروانه،
تا که بتوانند، پرواز را به من ارزانی دهند!
(۵)
هیچ چیز او، شبیه به من نیست!
چرا کە، او سخت‌تر از سنگ به سخن می‌آید
از برای زدودن غبار نشسته بر رخسارم!
اویی که محکم‌تر از سنگ
خود را به من می‌کوبد
برای شرح رویاهای تە‌نشین شده‌‌اش
در ژرفابی راکد
و اوهام شن‌های کف دریا.
(۶)
اگر که مردم
به یارم بگویید: خودش را برایت لوس کرده!
به دخترانم بگویید: نگران نباشید!
در حال چرتی زدن است!
به برادرهایم بگویید: به سفر رفته است.
به خواهرانم بگویید: رفته که آیینه‌ای تازه بخرد،
تا که در آن، پیری و کهولت سن‌ نمایان نشود!
ولی، لطفن، هیچ چیزی به مادرم نگویید،
نکند دل‌نگرانم بشود.
(۷)
برگرد!
پیش از آنکه غروبی آکنده از غم، مرا در گلوی روز فرو کشد و
جانم را به ورطه‌ی هلاکت بکشاند،
روزها می‌گذرند و شنبه‌ها از دور و نزدیک نزد من می‌آیند و
خطابم می‌کنند: تو که هنوز اینجایی!
-- آری، من اینجایم!
چشم‌انتظار، پهلوی آرزوهایم!
همچون درختی صنوبر که همیشه سبز می‌نماید
اما از درون پوسیده‌ام.
آری، من کماکان اینجایم،
با انبوهی از غصه و غم...
گوشه به گوشه‌ی خانه‌ی پر از تنهایی‌ام را
برای یافتن اندکی، سر سوزنی خوشبختی می‌کاوم...
اما مأیوس و ناامیدی،
شیشه‌ی شراب حیات را سر می‌کشم
تا که حداقل مدتی،
تلخی این زندگانی را به فراموشی بسپارم
و از دست جنجال و همهمه‌های بی‌پایان روحم
پرچم سکوت را برافرایم
و به تاوان رفتنت،
به نماز و استغاثه ایستاده‌ام
که شاید آمدنت را استجابتی شود.
شعر: #آویزان_نوری
ترجمه: #زانا_کوردستانی


1