سیتا سیتا پدر، شماره موبایل پسرش رُو گرفت و گفت : اَلو پسر: سلام بابا پدر: سلام ، میدونی ساعت چنده ؟ ۱۲ شب گذشته ، چرا نیومدی خونه ؟ پسر: من که صبح به شما گفتم شب قرار دارم پدر: با چند تا از دوستات ؟ پسر: فقط به جون خودم سیتا پدر: سی تا ؟ سی نفرو مهمون کردی ؟ ببین پولامو چجوری میریزی دور؟ پسره ی ندونم کار، آخه سی نفر؟ پسره که غش کرده بود ازخنده گفت : صبرکنید بابا ، آخه اون پولی که به من دادید به زور یه پیتزا شد برای خودم و سیتا ، سیتا دوستمه پدر: حالا هرچی ، ۳۰ تا یا ۴۰ تا ، دختره یا پسر؟ پسر: معلومه دختره دیگه پدر: دوباره رفتی دختربازی ؟ پسر: پس باید میرفتم پسربازی ؟ پدر: قباحت داره پسر، ادبت کجا رفته ؟ " اصلاً با من که صحبت میکنی دهنتو ببند " پسر: اونوقت چجوری جواب سؤالاتونو بدم ؟ پدر: خب حالا هیس ! چرا نصف شبی هنوز پیدات نیس ؟ پسر: نزدیکای خونه م ، تا چند دقیقه دیگه میام خدمتتون پدر: منتظرم ، زودتر بیا ، مامانت از ناراحتی نزدیک بود سکته کنه پسر: موضوع سیتا رُو به مامان بگم تا بِرید برام خواستگاری ؟ پدر: ببینشا ، روو که بهش بِدی سریع خودمونی میشه ، پسرجان ! دوباره چشمت به یه دختر افتاد فیلِ ت هوای هندوستان کرد بدون هیچ شناختی؟ واقعاً که دیوونه ای، حالا بیا صحبت میکنیم ، اول که موضوع گیتارو پیش کشیدی ، حالا هم سیتارو، حتماً فردا میرسیم به معضل سیگارو، بعد استرس دیدارو، بعدش هم رفتن به رسیتال و...همینجور ته اش هم که معلوم نیست . - آخه شما جوونای امروزی چرا اینقدر پُردردسر شُدید ؟ - ما هم جوون بودیم مثل بچه ی آدم جوونیمونو کردیم پسر فقط گوش میداد سیتا رو رسونده بود دم خونشون پدر: حالا هرچی ، زودتر بیا خونه با هم صحبت میکنیم پسر: چَشم بابا همون لحظه صدای چرخوندنِ کلید تووی قفل درب منزل اومد و پسر وارد خونه شد : سلام بابا پدر: سلام و زهرمار بهمن بیدقی 1402/4/21
|