مباحثهدر این چند سال که من گهگاه با شعر فارسی سر و کار داشته ام واحیانا دفتری چند از کارهای خود را منتشر کرده ام و فی المثل کارهای من به بازار آمده است و به تفاریق اینجا و آنجا گاهی مورد سنجش و داوری و بحث و نقد بعضی از اعزه صاحب نظران واقع شده، یکی دوجا دیده ام که برخی از اجله اصحاب نقد و نظر در پاره ای موارد بر زبان و مسلک گفتار من در شیوه بیان گاه خرده گرفته اند و ناخرسندی نموده که چرا فلان کلمه یا عبارت و اصطلاح کهن در سخن من آمده، چرا فی المثل نگفته ام «مرکب» یا «جوهر» و گفته ام «حبر» چرا به جای «جوهردان و مرکب دان» گفته ام «محبر» یا به جای اینکه بگویم «سوما» و «ثالثا» و «سومنده ش» در سخن من «سه دیگر» آمده است. امروز مصطلح است و متداول که می گویند «اوناهاش» و«ایناهاش» من چرا باید گفته باشم «آنک» و «اینک»؟ و از این قبیل خرده ها که مربوط است به جنبه صوری و زبانی شعر و فرهنگ کلمات و احیانا جمله بندی و سیاق عبارت. با همه احترام و علاقه ای که درخود نسبت به این عزیزان احساس می کنم، وبا توجه به اینکه اصولا بر من نیست و شاید خوشایند نباشد جوابگویی به این گونه امور و مسائل خاصه که پای «من» و «منم» به میان می آید که سخت از آن پرهیز دارم، با این همه مخصوصا برای روشن شدن ذهن نوجوانان و نیز برای اینکه سکوت مخاطب_که منم_ بر بی اعتنایی و بی احترامی ، خدای ناکرده، نسبت به گوینده و خطاب کننده _که ایشانند_ حمل نشود یا از آن تصور رضایت و تایید و تصدیق نکنند، پر بیجا نمی دانم که اینجا چند کلمه ای در این خصوص یادداشت کنم خاصه که بعضی از اعزه خرده گیران با کمال بی غرضی صمیمانه و از طریق مهر و دلسوزی و برای اصلاح تربیت من سخن گفته اند و من برای سخن ایشان ارزش و احترام قائلم (مثلا برای آل احمد)همچنان که یاوه گویان مغرض و بی ذوق و بیسواد و بی خبر را به حال خود باید گذاشت، همچنان مهربانی و مردمی، صدق و صمیمیت را نیز باید سپاس گذارد و پاسخ شایسته و بصفا گفت. نخستین و کوتاه ترین جواب ها این است: چون ذوق و پسند من چنین است چنانها گفته ام که پسندیده ام به آن طور ها که مرسوم و متداول است. و عموم می گویند و می پسندند، همه گویند؛ولی گفتن سعدی دگر است. بسیارند کسانی که معمولی و مطابق مرسوم رایج سخن می گویند ولی من نمی پسندم، اگر معانی و احوال را گهگاه بپسندم، الفاظ و اقوال را نمی پسندم. جواب دوم اینکه من اصولا حالت شعر و تغنی را غیر از احوال عادی و معمولی زندگی روزمره می دانم، غیر از بقیه احوال خور و خواب و خشم و شهوت، لحظه شاعری و الحام و سرایش را_(آن لحظه را که با حالی و معنایی گلاویزی و از خور و خواب و خشم و شهوت افتاده ای، همه کارهای دیگر را یکسو نهاده ای و شعر تو را سراپا تسخیر کرده است وتمام هوش و حواس و همت تو متوجه اوست....)_غیر از دیگر لحظات معمولی و بی حاصل عمر میدانم و می بینم فرق است بین این حال و احوال و اوقاتی که مثلا دراز کشیده ای تا خوابت ببرد،یا داری ریش می تراشی آن هم با چه شتابی چون طبق معمول در حدود یک ساعت ونیم دیر شده، یا منتظر تاکسی و اتوبوسی یا خوابی یا چه و چعا از تمام اوقاتی که «او» نیامده و تو آدمی هستی مثل باقی آدمها، معمولی،رسمی، عادی، عامی، حتی «چیز دیگری غیر از چیز های دیگر» باید برترو جلیل و جمیل تر،شکوهمند، متعالی،فاخر باشد وغیر از آنچه عادیو پیش پا افتاده و متعارف است. این باید در سرشت و فطرت آن لحظه باشد و شاید اطلا به تو مربوط نیست مربوط به «او»ست،تو هیچ کاره ای، یا منتهاش یک ربط ، پیغام رسان، آنتن وحتی ماشین تحریری. (م.امید/مهدی اخوان ثالث) (پاره ای از موخر کتاب «از این اوستا» که می توانید متن کامل رو اونجا بخونید و هفت هشت دلیل دیگه هم به تفصیل می آرند) من به شخصا موافقم با ایشون ولی نظر شما چیه ؟ حتما بنویسید
|