شعرناب

سفر کربلا، سفری به ماورای باورها(۲)

قسمت۲ ...
اون ۲۰‌روز هم‌ گذشت و لحظه شماری برای قرعه کشی و رفتم کافی نت و همان شده بود که میخواستم‌ اولویت دوم. که از ۲۴ تا ۴ فروردین بود. با خوشحالی به همان‌دفتر رفتم. تقریبا شلوغ بود. رفتم‌ پیش پذیرشی که موقع ثبت نام رفته بودم.‌ اما اون نبود.‌
سرکی کشیدم بقیه باجه ها و کارمندان دفتر را دیدم اما اون آقا نبود.‌ نشستم‌ تا نوبتم شد و مدارک و... دادم و پول و هزبنه ها را پرداختم. جالب بود پاکتی که مدارک و فرمها و تاریخ اعزام و... را بهم داد. با پاکتی که اون آقا بهم داده بود متفاوت بود بهم داد. گفتم‌ ببخشید جناب!آقایی با این‌مشخصات که ۲۰ روز پیش مرا ثبت نام کرد اینجا نمی بینم.‌ گفت اصلا چنین فردی با این مشخصاتی که می گویی نداریم. من ۵ ساله اینجا هستم حتی قبلا هم‌ نداشتیم.‌ پاکت را بهش نشون دادم گفتم حتی این‌پاکت را به من داد.‌ گفت نه این که چیزی روش ننوشته. شاید دفتر دیگه ای بودید. فرم ثبت نام را بهش نشون دادم گفت درسته همین جا ثبت نام‌کرده اید اما شاید کسی دیگه ای را اشتباهی دیده اید. مدارک و پاسپورتم را دادم و اومدیم خونه.‌ تمام راه به اون آقا فکر می کردم یعنی چه پس کی بوده. زمان‌ مثل باد می گذشت و تا اینکه روز اعزام رسید و ساعت ۸ شب بطرف مرز مهران حرکت کردیم. تا مرز را با اتوبوس ایرانی و بعد از مرز با اتوبوس عراقی باید می رفتیم. صندلی من و عرشیا تقریبا آخر اتوبوس بود.
مدیر کاروان و همراهش که مداحی بود. چند دقیقهدر خصوص رعایت نکات سفر و زیارت و اخلاق و... صحبت کرد و مداح هم‌چند دقیقه ای روضه ای خوند و بعد ۳۰ جرء قرآن را بین‌مسافران تقسیم کرد و من ۲ تا گرفتم. آقایی هم‌ با خانمش صندلیهای جلویمن‌ نشسته بودند هم ۲ تا گرفت و گذاشت تو کیف دستی بالای ‌سرش. خب حدود ۲۴ ساعت وقت داشتیم تا نجف آن را بخوانیم. و ختم قرآن کرده باشیم.
مدیر کاروان را صدا کردم.‌ گفتم در خصوص صندلی ها بر چه اساسی تقسیم بندی کردید.‌ گفت همینطوری.‌ گفتم‌این که درست نیست. یکی این ۱۰ روز را صندلی آخر باشه و یکی صندلیهای جلو یا وسط. اولویت بندی و ثبت نام دفتر فروش بلیط هم نبوده که قبلا رزرو شده باشد‌ چند نفر اطراف من هم تایید کردند و به نوعی معترض. عده ای که وسط یا جلو بودند که یعنی چی این دخالت در کار مدیر کاروان است و حتما خودش صلاح دونسته.
گفتم صلاح چی؟ ایشون میگه من همینطوری نوشتم. بعد من تازه از خارج ایران اومدم و تقریبا تمام اروپا را با اتوبوس و قطار و... بصورت تور یا شخصی گشتم.‌ وقتی با اتوبوس و تور می رفتیم نصف زمان تور. صندلی ها عوض میشد یعنی افراد ۲ شماره صندلی بهشون داده میشد. اگر تور ۲ روزه بود یکروز مثلا صندلی ۴ و روز دیگه صندلی ۲۶. و تقریبا عدالت در استفاده از اتوبوس بر قرار میشد. حالا هم ۵ روز اول و دوم.‌ اکثریت موافق بودند افراد وسط که فرق چندانی به حالشون نمی کرد و مدیر کاروان هم قبول کرد. که تا نجف و کوفه و... افراد جابجا نشوند بعد که بطرف کربلا و ... رفتیم صندلیها عوض بشه. و لیست را مجددا شماره گذاری کرد.
رفته رفته به مرز نزدیک میشدیم و شب هم‌ در مهران‌ ماندیم و صبح با اتوبوسی به گمرک و نقطه صفر مرزی برده شدیم و تقریبا ساعت ۱۰ صبح از ایران خارج شدیم. آن طرف مرز چند دستگاه اتوبوس منتظر ما بودند و سوار اتوبوسمون شدیم بطرف نجف.
جزء قرآن را تمام کرده بودم و تقریبا اکثریت خوانده بودند و مداح بعد یک کمی روضه و مداحی میخواست قرآن ها را جمع کند. از اون اقا و خانم جلوی من‌تقاضا کرد قرآنها را بدهند. دست کرد در کیف دستی اش و قرآنها را داد. گفتم‌ ببخشید جناب شما اصلا نخوندید چرا وقتی اعتقاد به ختم قرآن ندارید، گرفتید حداقل چند آیه اون را میخوندید. دیدم از جایش بلند شد چنان غصبناک به من نگاه کرد و گفت به شما مربوط نیست شما بهتره بود میرفتید همون خوشگذرانیهای اروپاتون. شما را چه به امام حسین و کربلا. من معاون اداره ارشاد شهرستان.... هستم خودم صلاح میدونم کی قرآن بخونم یا نخونم به شما هم ربطی ندارد. خانمش و چند نفر اون را آرامش کردند و گفتند این طرز برخورد با یه خانم‌ نیست و کنایه هایی که بعضی ها بهش میزدند که چه افرادی مسئول اداره کشورند! خودشون قرآن و اسلام را قبول ندارند و تو که مسئولی چرا با اتوبوس و... یکی دو نفر گفتند آقا قرآن هم را بده ما میخونیم ختم تمام بشه و یه صلوات بفرستید و با صلوات دوم و سوم سکوت در اتوبوس حکمفرما شد. سرم را بردم پایین صندلی و روسریم را توی صوزتم کشیدم و آرام آرام گریه می کردم.....
چیزی تا نجف نمانده بود اتوبوس یک‌ محلی ایستاد که فکر کنم دو طفلان مسلم بود برای زیارت.
پیاده شدیم. با عرشیا ایستاده بودم تا بقیه کفشهایشان را تحویل بدهند که دستی به شانه ام خورد برگشت دیدم یه خانم‌ مسن سفید دوست داشتنی با عینکهای گرد و چادری که بسر داست همراه شوهرش که اون هم مرد مسن و شریفی بود و سلام کردند و مرد سرش پایین بود. ادامه دارد....


2