شعرناب

سفر کربلا، سفری به ماورای باورها (۱)

چندشب بود که کابوس های بد میدیدم. از خواب می پریدم. صورتم خیس عرق بود. یعنی چی! هر شب یک خواب و کابوس! اون هم قتل و سربریدن و کشتار آدمها.
از وقتی که از ایتالیا برگشته بودم. همیشه پیش روانپزشک بودم. افسردگی شدید بعد از اون حادثه وحشتناک و از دست دادن جنین چندماهه ام و بستریهای طولانی مدت که قبلا داشتم. با خود گفتم شاید از تاثیرات داروهاست.‌ فردا میرم‌ پیش روانپزشکم.
از بس پول دارو و کلینیک داده بودم دیگه پولی برامون‌ نمونده بود‌. پسر نازم اصلا بهونه گیر نبود و مثل بقیه بچه های هم سنش هی مدام این رو میخام و اون را میخام‌ نمیکرد. قانع بود به هر چیزی براش می خریدم گاهی حتی یک بستنی هم نمی تونستم براش بخرم.
باز شب همان کابوس. این بار اون که سرش را بریده بودند. رو کرد به من و گفت من را نشناختی. همونم که اسمم را تو اون لحظه آخر تو اون حادثه آوردی و گفتم دستت را بده به من. گفتی تو که دست نداری و دامن لباسم را گرفتی... یادم اومد اون حضرت ابوالفصل بود. گفت ما ترا فراموش نکرده ایم. منتظرت هستیم. بیا ...
باز از خواب پریدم. تا صبح زانو در بغل گرفتم و گریه می کردم.
صبح باید می رفتم کلینیک. پولی در بساط نداشتم. وسایل خونه را گشتم. یک دفترچه حساب بانکی قرص الحسنه که موجودی اون 50هزار تومان بود. خب با 50هزار تومان چیکار می تونستم بکنم. ناچار برداشتم و گفتم‌ میرم بانک حداقل ویزیت کلینیک میشه.
پیاده با پسرکم رفتیم. خسته شده بودیم. رسیدیم بانک و دفترچه را گذاشتم جلوی یک گیشه گفت امرتون. گفتم‌ میخام حسابم را ببندم. به کامپیوتر زد و گفت خانم ناظمی شما حدود 9ماه پیش برنده قرعه کشی حسابهای قرص الحسنه به مبلغ 5 میلیون تومان شده اید و ما تلفن شما را هم‌ نداشتیم نامه به آدرستون فرستادیم که تغییر کرده بود برگشت شد.
باورم نمیشد دجار شوک شده بودم‌ نمی تونستم حرفی بزنم. زبانم‌ سنگین و تلخ شده بود. گفتم باور نمیکنم!!! دقیقا قرعه کشی شما چه تاریخی بوده. تاریخ را که گفت یکدفعه چشمان سیاهی رفت و بیهوش شدم....
چشم باز کردم چند خانم داشتند آب به صورتم ‌میزدند. یکی آب قند بخوردم داد. گفتم ‌خوبم. صندوقدار فکر کرده بود من از خوشحالی و ذوق برنده 5 میلیون شدن ضعف کردم. هر کسی یه حرفی میزد. هیاهو بود یکی میگفت خوبه 50 میلیون نبرده یکی دیگه میگفت بابا خب تاحالا چنین مبلعی ندیده و بعضی هم دل می سوزوندن برام و...
گفتم: برای پول نبود. چی میگید برا خودتون و قضاوت می کنید! من در اون تاریخ دقیقا 9شب تو یه کشور غریب تصادف وحشتناکی کردم و تا مرگ پیش رفتم چند ساعت بیهوش کنار جاده افناده بودم. بابدنی خرد و خمیر و شکستگی زیاد. در رویا حضرت ابوالفضل را دیدم و دست بدامانش شدم که نیروهای امدادی محلم را پیدا کردند حتما از عنایات حضرت بوده. وگرنه درسته الان نیاز مبرم به پول دارم همین هم که الان دفترچه بانکی چند سال پیشم را پیدا کنم و به بانک بیایم بازم لطف اون بوده. هر کسی یک چیزی می گفت بعضی ها نگاه خاص و لبخند و اشک در چشمانشان جمع شده بود....
کارت بانکی جدیدی بهم دادند و مبلغی را داخل اون گذاشتم و بقیه پول را گرفتم.
از بانک که خارج شدم که بطرف کلینیک برویم. یک تبلیغات از دفتر مسافرتی نظرم را جلب کرد. بطرفش رفتم. دفتر همون نزدیکی ها بود. رفتم جلوتر پیدایش کردم.
داخل شدم در قسمت پذیرش یک آقای مهربان و خوش تیپی نشسته بود. در خصوص اون تبلیغات پرسیدم. توضیح داد که ثبت نام اینترنتی است و بر اساس قرعه تاریخ اعلام میشه و تقریبا 3ماه یکبار ثبت نام‌ دارند و الان‌ هم برای اواخر اسفند تا خردادماه اعزام است. که می تونید همین جا یا دفاتر خدماتی یا حتی در منزل خودتون ثبت نام اینترنتی کنید. گفتم‌: اگر امکان دارد شما من و پسرم را ثبت نام‌ کنید. شناسنامه ها را دادم.‌ گفت پاسپورت دارید. اگر ندارید بروید اقدام کنید. اجازه سفر دارید.‌که پاسپورتم را نشان دادم گفت اوکیه.‌ و ثبت نام شدیم و پرینت پیگیری و فرم تکمیل شده را بهم داد. ‌گفت تا 20 روز دیگه نتایج اعلام‌ میشه. از 15 اسفند تا 15 خرداد است که مدت هر سفر 10 روزه است.
دهه دوم بهمن سال 90 بود. تقریبا اگر اولویت اول میشدم یکماه فرصت بود. اون آقا پرسید تنهایی میخواهید بروید گفتم‌ بله و دوست دارم سال تحویل کربلا باشم. گفت پس اولویت دوم ان شا الله پذیرش میشید.
دست کردم‌ در کیفم حق الزحمه ثبت نام را بدهم‌ مقداری از پولهام ریخت بیرون. یک پاکت سبز رنگ بهم داد گفت بزار داخل این و وقتی اسامی اعلام شد خواستید بیایید همین ‌دفتر یا هر دفتر دیگه تا ثبت نام و بقیه کارها را انجام‌ بدهیم. و مبلغ اصلی که فکر کنم حدود 400هزار برای هر فرد میشه و بچه های‌ زیر 10سال نیم بها را بپردازید. اگه سختتون هست با هواپیما بروید.گفتم‌ نه با اتوبوس هم خوبه. خداحافظی کردیم و از دفتر اون آژانس خارج شدیم.
راستش حال و حوصله کلینیک و روانپزشک و ... را هم‌ نداشتم. دست عرشیا را گرفتم‌ و رفتیم‌ مقداری خوراکی براش گرفتم و ناهار را هم بیرون خوردیم و رفتیم خونه. اون شب کابوسی نداشتم و خواب خوبی هم داشتم. ادامه دارد.....


2