شعرناب

تولدم مبارک💚💙❤💛😇

به نام نامی حضرت عشق
ساعت 10:10 روز شنبه سوم تیر ماه سال 1402خورشیدی
البته روز اول تیر به دنیا اومدم طرفای عصر ،به دنیا اومدنم جالب بوده ،
در یک خانواده شش نفره ،قبل از من دو پسر و دو دختر متولد شده بودند و پنجمی بودم ,اختلاف سنی من بافرزند اول برادرم نزدیک بیست سال بود ،حمید برادر م در بیمارستان چشم به جهان گشود و من که آخری بودم در خانه ...و قتی د.دیدند کهشاید تا رسیدن به بیمارستا ن خطر جانی برای من و مامان وجود داشته باشدو من درآستانه ی ورود بودم...بهماما خبر می دهند که ای دل غافل آب دستت ...
اما منتظر ماما هم نشدم و البته مادر بزرگ پدری و مادری همراه بی بی , مادر بزرگ مامان و خاله میهمان خانه ی ما بودند و انگار آن زمان ها رسم بوده که در روز های آخر حاملگی مادر ها رو تنها نمی گذاشتند ...از قضا مادر با با کمی در زایمان مهارت داشت مراحل لازم رو انجام دادند و بلاخره بنده با دست مادر بزرک به دنیا آمدم
اما از آنجا که زایمان سختی بوده و البته وزن کودک یعنی من نزدیک پنج کیلو هم بوده البته این قسمت رو مادر بزرگم نقل قول می کردند ...کاملا سیاه شده بودم و اولین دم و باز دم زمینی تاخیر داشته و نمی دونمچه جوری اما مرا با نان بادزدند و خلاصه صدای گریه من و خوشحالی بقیه .... که تازه ماما هراسان و دوان دوان از راه می رسند و از آنجا که دوست مادر بزرگم بودند و کمی با هم رقابت داشتند ایشون یک بار دیگه من رو سرته فرمودند و آن ضربه ی معروف که مادر بزرگ گفتند همه ی کارها رو انجام دادم و ماما هم پشت چشمی نازک می کنند و ...
(همیشه هم تعریف می کردند : من تو رو به دنیا اوردم قنداقت هم کردم شیر هم خوردی تازه خانوم اومده بچه به دنیا بیاره از اون بدتر دوباره بچم رو سروته کرد....)
اینجای داستان بی بی وارد می شود که مرا ببیند گفتم بی بی مادر بزرگمامان بود و با نگاهی خطاب به مامان گفتند مادر این یکی سبزه هست مثل خواهر برادر هاش نیست البته سندی در این زمینه وجود ندارد😇
احتمالا دیگه این موقع ها بابا خبر دار شده و خوشحال به خونه اومده و البته برادرم نیز ....و کودکی بسیار آرامی داشتم در خانواده ای ساده در خانه ای که انتهای یک کوچه ی نه متری قرار داشت با یک حیاط بزرگ حوض آب باغچه یه درخت سیب گل های رز و یک گل دیگه که نامش رو ابریشمی گذاشته بودم
فراموش کردم اضافه کنم که چند ساعتی بعد از تولد حوالی غروب همراه مامان و بابا خاله عازم بیمارستان شدیم دختری که اول متولد شد بعد به بیمارستان رفت 😇 و این نام رو هم خاله بر من می گذارند 💞
تقریبا چهار ساله بودم که خاله شدم یادم هست روزی که برای سیسمونی خریدن رفته بودیم همراه با مامان و بابا و واردفروشگاه سیسمونی شدیم اول سراغ چرخ رفتم چون هنوز آمادگی نداشتم به سه چرخه یقرمز زیبا راضی شدم بعد سراغ اسباب بازی ها.... هر وقت صحبت از تولد ها میشه بابا تعریف می کنند که همتون عالی بودید با اومدن هرکدومتون روزیتون زیبایی حضورتو ن خوشحالی بودنتون ... , عالی بود در مورد نوه های خانواده نیز،اما قدم تو فرق داشت انگار وسعت گرفت رزق و روزی و آسایشمان )
وقتی برگشتیم و همه ی وسایل رو باز می کردند که ببینند خواهرهاخاله ... : چه خوشگله نه این برای بچه نیست برا منیژه ست این چی این هم ... و من هم در حالی که بغل بابا بودم در کمال آرامش پستانک ....
وابستگی شدیدی به بابا داشتم جوری که تا زمان گرفتن دیپلم بابا هرجا بود من هم اونجا بودم زمان بچگی بدتر جوری که همراه بابا به شرکت می رفتم و شبهایی که بابا سرکار بود من هم همراهش بودم کل اون شرکت من رو می شناختند و البته فقط من اجازه داشتم اینقدر راحت باشم تقریبا تمام شرکت اقلام شرکت ورودی ها و خروجی ها زیر نظر بابا بود و فردی صادق و درستکا ر بودند و هستند گاهی میهمان هم باخودم می بردم یک صبح تا ظهر و در اتاق کارت زنی آتیشی می سوزاندیم ..تا ده سالگی همراه بابا به آرایشکاه مردانه می رفتم و عمو مظاهر موهام رو کوتاه می کرد
و سرانجام مدرسه ، شاید به دلیل وابستگی بیش از حد تحمل مدرسه برایم دشوار بود ...جوری که از اواسط سال تحصیلی کم کم علاقمند شدم و تازه شروع به یاد گیری و این میان بابا
همه جوره سعی بر راه افتادن من داشت...اما وقتی گریه هام رو میدید برسر اینکه خط هام چرا صاف نیست چرا مثل خانوم معلم نیست (احتماالا کمالگرا بودم ) تصمیم گرفتند همراه مامان که من ادامه ندهم و راحت باشم که مصادف شد با علاقمند شدنم به محیط مدرسه...
سلامت باشندو شادو سعادتند تمام عزیزانمان همراهانمان خانواده و فرزندانمان
و لبریز از نورو سرور باشد روح رفتگانمان ،بی بی ، مادر بزرگ ها ، ماما ,مامان عزیزم و برادر مهربانم ، عمو مظاهر🙏
و خانوم فرهادی معلم کلاس اولم چنانچه در حیات هستند سلامت باشندو تندرست در رفاه و آرامش و
در صورت دیگر لبریز از نورو سرور🌹


1