شعرناب

داستان کوتاه


مجلس میهمانی بود ؛ پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود ...
اما وقتی که بلند شد؛عصای خودرا برعکس بر زمین نهاد...
و چون دسته‌یعصا بر زمین بود؛ دیگرتعادل کامل و درستی نداشت...
دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده است ؛دیگر حواسِ درست و حسابی ندارد و حافظه‌ی خویش را از دست داده و اصلاً متوجّه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده...
به همین خاطر صاحب‌خانه با حالتی که خالی از تمسخر هم نبود به وی گفت:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است ؛ نمی خواهم فرش خانه‌ی قشنگ تان خاکی شود.
مواظب قضاوت هایمانباشیم...
برای ڪسی ڪه می فهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای ڪسی ڪه نمی فهمد یا نمی خواهد که بفهمد
هر توضیحی ، یقیناً اضافه است...


2