شعرناب

از فروغ نوشتن سخت است


از فروغ نوشتن سخت است ،دلیل پیچیده بودن خودش نیست که آسان قابل فهم است از نظر نوع نگاه و تیپ بیان و چگونگی سیر .
او بر عکس من و ماهایی که چندگانه اند و شخصیتی پیازی دارند که لایه لایه است و هر لایه از لایه قبل جداست .
فروغ یک لایه شخصیت بیشتر ندارد خودش است .فرم و محتوا یکیست.
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ...راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار
برای فهمیدن شخصیتش کنجکاوی زیادی لازم نیست.او در زمانه ای می زید که پروین نیز.
جالب است نوع زیست هر دو شبیه است و این اتفاقی نیست ، باید اندیشید چرا هر دو در جریان امور زندگی ناموفق هستند هر دو تنهایند .
البته پروین از نسبت های آن چنانی که به فروغ داده شد مصون ماند که حتما علت اصلی در نوع بیان فروغ نهفته است چرا که فروغ بر روی مسائل اجتماعی دست نهاد و پروین مسائلی چون پند و اندرز و...
فروغ نمونه بارز و تندیس انسانی است که می خواهد بیندیشد ،خودش باشد و فکر کند چگونه بودن را.
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
و البته هر چند جستجوگر است برای یافتن .در جامعه ای سنتی که پز مدرن شدن را درآورده و از نو بودن چیزی جز ظاهر نمی داند حتی بسیاری از روشنفکرانش هم نمی دانند چه می خواهند .در چنین جامعه ای یافتن سخت است و جستجوگر بودن معادل ماجراجویی است .
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد
هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!
آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد
در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟
رمز مخالفت ها با او هم در همین نکته است .
.................
...........


1