شعرناب

سنگ به آتش گفت :

وقتی که اولین آدم به زمین آمد.
سلطان جنگل به گرگ دستور داد که برو و آن حیوان دو پا را نزد ما بیاور.
گرگ رفت ولی طولی نکشید که برگشت.!
سلطان گفت: پس حیوان دو پا کجاست.؟
گرگ گفت:اگر میشود حیوان دیگری را بفرستید تا او را بیاورد.!
سلطان کنجکاو شد.خودش رفت تا که ببیند چه شده که گرگ دسته خالی آمده.؟....
بعد از آن سلطان دستور داد که دیگر هیچ حیوانی سخن نگوید .سلطان جنگل ناگهان نالید و غرشش همه حیوانات را به عالمی دیگر برد.فراموشی همه جا را فرا گرفت .گرگ زوزه ای کشید و رفت.بعد از آن دیگر هیچ حیوانی نمی‌داند که گرگ چه دیده.
آتش:سنگ چگونه میشود فهمید چه شده.
سنگ :نمیدانم.گوش کن صدای زوزه گرگ است.
آتش:اه سنگ ،من از سوز ناله گرگ سوختم.
خاک خندیدو گفت :باید از باد پرسید او به همه جا سرک می‌کشد. حتما میداند.....
.....


3