شعرناب

حکایت

روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد:
“سیب بخرید! سیب !!!”
پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصل باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ای بازار است.
دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
- ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
- وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسگر پیره دار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و از یقه اش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا.
افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت:
-این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
-این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نزد پاد شاه رفت و گفت:
- این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفع هستند. که دهقان اش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرد! پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم. در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر .
این است روزگار ماااااا


1