شعرناب

دنیا

زنی را دیدم که بازار را در زنبیلش حمل می کرد، مردی به دنبالش
می دوید و کودکی با سبدی از التماس محبتش را گدایی می کرد،
مرد دستهایش را در جیب پنهان کرده بود. شاید تتمه دارایی اش را محکم چسبیده تا به تاراج نرود. زن با لبخندی بزرگ بر لبنمی دانست بازارش را کجای خانه بچیند.کودکی گرسنه دستش را دراز کرد تا شریک ساندویجی شود که پسر در دستانش جا نمیشد چه رسد در دهانش.
زتدگی؛ زنی با زنبیل پر از نیازهای بی نیازی ست. از همان جنس که آرزو داری داشته باشی و نداری و اگر داشتی هم فقط داشتی. دلت را خوش که نمی کرد، به هیچ دردت هم نمی خورد. همیشه مردی به دنبال آن در حال آمدن است نمی داند به قد و بالای زن توجه کند یا زنبیل بزرگ دنیایی که با خود می برد. پسرک هم ریزه خوار عشق و خواستن است که بزرگ نمی شود. رشد نمی کند اما همیشه وجود دارد. هست تمام نمی شود. زن با آرایش غلیظی که دارد گاه زیبا و گاه زننده به نظر می رسد. پشت سر را که نگاه می کند، صف طولانی را می بیند که چشم به او دوخته و دنبالش کشیده می شوند با زنجیری که به زنبیل او متصلند.
ما در پی زنبیل حاجات زمینیم
زنجیر ی از وابستگی های قدیمی
از درد خواهان مُسکن های دردیم
دردی که درمانش بُود، سیری پذیری
جنسِتنمان خاک و آب و، روحمان پاک
از خاک خود پاشیده برچشمان افلاک
ما روحمان را بند خاک انداز کردیم
جارو زدیم خود را ولی در خود تنیدیم
آوارگی ها را به یک" شب واره" دادیم
خود را برای صبح بی صبحانه خوردیم
ما در تلاش جمع زنبیلی پر از خار
از باغ گل، تنها به یادش غبطه خوردیم
از خانه و شهری که پر بود از خوشی ها
یک قصه از سیب و فریب و مار خواندیم
شاید بیابان گردی ما یک بهانه است
دنبال باغ عشق و آزادی که خانه است
ما خسته ایم اما نه از دست زمانه
از دست دل تنگی روزانه، شبانه
آتش گرفته قلبمان از سوزش قهر
اما سر آشتی، ندارد بار دیگر
ما را رها کرده که از نو خود بسازیم
یک آدم محکم که با سیب؛ دل نبازیم
19بهمن99
آذر.م


1